صوفیان آمدند از چپ و راست درِ صوفی دل است و کویش جان سرِ خُم را گشاد ساقی و گفت این چُنین باده و چُنین مستی توبه بشکن که در چُنین مجلس چون شکستی تو زاهدان را نیز مردمت گر ز چشمِ خویش انداخت گر برفت آبِ روی کمتر غم آشنایان اگر ز ما گشتند |
در به در کو به کو که باده کجاست؟ |
موضوع: در بیان طلب «بادۀ الهی».
صوفیان آمدند از چپ و راست در به در کو به کو که باده کجاست؟
سالکان از چپ و راست و هر سو گِرد آمدهاند و در هر کوی و برزن، در به در، در جست و جوی «بادۀ حقّانی»اند که این «رزق الهی» کو و کجاست؟
صوفی: پیرو طریقۀ تصوف. در اصطلاح آنان که از طریق ریاضت و تعبّد و تهذیب نفس، طالب راه یافتن به حق و حقیقتاند. گروهی که از اواخر قرن دوم هجری در اسلام پدیدار گشتند و در سراسر تاریخ اسلام و ایران در علوم و آداب و اجتماع اثر شگرفی داشتهاند . تصوّف یا عرفان، طریقهای است مخلوط از فلسفه و مذهب که به عقیده صوفیان راه وصول به حق منحصر بدان است. پیروان این طریقه به صوفی و عارف و اهل کشف موسوماند .درباره وجه تسمیه صوفی و پیدایش این کلمه گفتهاند : تصوّف منسوب به اهل صُفّه است و جماعتی از فقرای مسلمان که در صدر اسلام در صُفّه مسجد پیامبر(ص) سکونت داشتند، لیکن درست نیست؛ زیرا نسبت صُفّه، صفّی است، نه صوفی. بعضی گفتهاند: صوفی به صوف (پشم، لباس پشمین) منسوب است. برخی گفتهاند: صوفی از صفا میآید. گروهی صوفی را از صف دانستهاند؛ زیرا این طایفه از نظر قلب در صف اوّلاند. شاید بهترین فرض همان باشد که صوفی کلمهای عربی و مشتق از صوف بدانیم و معنی کلمه تصوّف را به عنوان پشمینه پوشیدن بپذیریم: فرهنگ اصطلاحات سجّادی، ص ۵۳۶و دهخدا.
درِ صوفی دل است و کویش جان بادۀ صوفیان ز خُمِّ خداست
«درِ» هر صوفی، «دل» اوست؛ یعنی این صوفیانِ صافی، اهل دلاند و فقط از طریقِ دل میتوان با آنان ارتباط صمیمانه برقرار کرد؛ زیرا این قوم که در کویِ «جان»، منزل دارند، باده نوشِ «خُمِّ خدا»اند؛ یعنی تمام توجّه ایشان به «دل» است که از «غیرِ حق»، یعنی «ماسِوَی اللّه» پاک باشد و به «جان» است که گَردِ تعلّقی بر آن ننشیند تا در «بادۀ الهی» که «رزقِ معنوی» این قوم است، خللی رُخ ندهد.
خُم: ظرف سفالینی بزرگ که در آن آب، سرکه یا شراب ریزند.
سَرِ خُم را گشاد ساقی و گفت: الصّلا هر کسی که عاشقِ ماست
«ساقیِ ازلی» از سر عنایت و فضل، سرِ «خُمِّ الهی» را گشاد و گفت: ندا میدهیم برای نوشانوشِ هرکسی که «عاشقِ» ماست، زیرا خُم گشاده است و فضلِ ما همچنان برجاست.
ساقی: پروردگار. الصّلا: ندا برای دعوت به طعام و خوردنی.
این چُنین باده و چُنین مستی در همه مذهبی حلال و رواست
چُنین «بادۀ حقّانی» که از فضلِ بیکران الهی میرسد و بندگان خاص را که «عاشقانِ حق»اند، چُنین از خویش بیخویش و مدهوش میکند که در «استغراق» جز «حق» نبینند و نخواهند، در هر آئین و کیش، «حلال» و رواست.
باده: مِیِ حقانی.
توبه بشکن که در چُنین مجلس از خطا توبه صد هزار خطاست
در این شرایط و چُنین بزم و مجلسِ شاهانهای که «فضلِ الهی» مرحمت کرده است، «توبه» از «باده» را باید شکست؛ زیرا توبه از باده، خطایی بس بزرگ و بلکه صدها هزار خطاست.
چون شکستی، تو زاهدان را نیز الصّلا زن که روزْ روزِ صلاست
هنگامی که «توبهات» را با صلایی که «حق» در داده است، شکستی، «زاهدان» را نیز که «متاع دنیا» را به «متاع آخرت» دادهاند، «صلا»یی بزن که امروز خوان کَرَم الهی گسترده است و «رزقِ خاص الخاصِ» بیکران و پیاپی میرسد؛ پس بگذار آنان نیز از آنچه که هرگز بهره نداشتهاند، تمتعی ببرند که روزِ «صلا»ست.
زاهد: کسی که دنیا را برای آخرت ترک گوید و به عبادت بپردازد؛ پارسا؛ پرهیزکار. غیر عاشق.
روز صلا:روزی سرشار از عنایت و فیضِ الهی که بهرهمندی از آن شامل همگان است.
مردمت گر ز چشمِ خویش انداخت مردمِ چشمِ عاشقانت جاست
اگر به سبب «استغراق» و ظهورِ احوالی که ناشی از وارداتِ قلبی است یا بروزِ شور و وجدِ مکاشفه، از چشمِ «خلق» افتادی و نزدِ مردمِ «ظاهربین» دنیادوست، شأن و اعتباری نداری،چنان در پیشگاه خداوند، قُرب یافتهای که بر چشمِ «اهل معنا» که «عاشقانِ حق»اند، جای داری.
بر مردم چشم جای داشتن: بر مردمک چشم جای داشتن، کنایه از عزّت و احترام.
گر برفت آبِ روی کمترْ غم جایِ عاشق برونِ آب و هواست
اگر آبروی یا «شأن و ارج» دنیویات ریخت و نزدِ «اهلِ دنیا»، خوار و بیمقدار شدی، اندوهی به خود راه نده و غم نخور؛ زیرا جایگاه عاشق، «عالَمِ ماده» و «دنیا» نیست که ویژگیاش «آب و هوا» و «آبروی این جهانی» است، قرارگاه او در فراسویِ این عالم است که موازین آن به احکام و مقرّرات دنیا شباهتی ندارد.
آشنایان اگر ز ما گشتند غرقه را آشنا در آن دریاست
اگر دوستان و «آشنایان» به سببِ «عشقِ حق» که وجود ما را مالامال و توجّهمان را به خلق کمتر کرده است، رویگردان شدهاند، غمی نداریم؛ زیرا «آشنایانِ» ما که غرقِ «بحرِ وحدت»ایم، در آن «دریا»اند، نه اینجا.
آشنایان: جمع آشنا: مأنوس. مألوف. نزدیک. الفت گرفته.
موضوع: در وصف خالق هستی که غیر قابل وصف است.
در شهرِ شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بیقراریست
در وجود شما، «جانانۀ یگانه»ای است که «دل» و «عقل» از تجلیّات او پریشان و بیشکیباند.
شهر: اینجا خانههای بسیار، سرزمین، مملکت، تعبیری عرفانی برای وجود آدمی که در او «روح عالی عِلْوی» دمیده شده است به موجب وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ روحی: و در او از روح خود دمیدم: حجر:۱۵/۲۹٫
نگار: بُت، مجازاً محبوب، معشوق.
هر نَفْسی را از او نصیبیست هر باغی را از او بهاریست
هر وجود، در هر مرتبهای که باشد،از او بهره و نصیبی متناسب با مرتبۀ خود میبَرَد، همان طور که هر «باغ و بوستان» متناسب با مرتبۀ «نبات»، در هر فصل از او بهرهای ویژه دارد و در «بهار» به ارادۀ وی که ناظم و حاکم بر «هستی» است، شکفته و شاداب میشود.
نَفْس: جوهری نامیرا، مستقل و قائم به ذات خود که دارایِ تعلق تدبیری بر بدن است و برای این امر نیاز به جوهر نورانی دیگری دارد که روحانیت آن از نَفْس کمتر باشد و آن «روحِ حیوانی» است که برخوردار از قوۀ غضب یا شهوت یا صفات مذمومه است و هنگامی از این زشتیها پاک شود، نَفسِ مطمئنه نامیده میشود که در قرآن میفرماید: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ: اى نفس مطمئنه: فجر:۸۹/۲۷٫
در هر کویی از او فغانیست در هر راهی از او غباریست
در هر «کوی و برزن»، از او «ناله و فغانی» به گوش میرسد؛ زیرا خلق در تضاد، تخالف و تخاصماند یا در چرخۀ حوادث روزگار سرگرداناند و در هر راهی که گام میگذاریم، به ارادۀ وی گرد و غباری هست که «راه از چاه» عیان نیست.
غبار: گرد و غبار تعبیری عرفانی برای واژگون نماییهای عالم ماده است که حقیقتِ هر چیز آن چنان که باید آشکار نیست، چنانکه رنج گنج است؛ ولی هیچکس آن را با آغوش باز نمیپذیرد.
در هر گوشی از او سماعیست هر چشم از او در اعتباریست
در هر گوشی، از او پیامی هست، اگر بتواند آن را دریابد، گاه نهانی و از عوالم غیبی یا از طریق بندگان که هر یک به نوعی سخنی ، در ترغیب، تحذیر یا آزمونهای الهی را به گوشِ ما میرسانند، همانطور که برای هر چشم، احکام سیاست او که بر این و آن رفته است، پند و اندرز یا «عبرت» است که به آن توجّه کند.
سماع: شنیدن، گوش فراداشتن، آوازی که شنیدن آن خوش باشد.
اعتبار: قدر و منزلت، عبرت.
در کار شوید ای حریفان! کاین جا ما را عظیم کاریست
ای یارانِ همراه! به کاری که برای آن آفریده شدهاید؛ یعنی «رشد، تعالی و آگاهی» بپردازید؛ زیرا هدف از آفرینش ما، همین بوده است که از طریق شناختِ نَفْسِ خود، خدا را بشناسید و بتوانید به اصل یا مبدئی که از آن آمدهاید، بازگردید.
کار: در تعبیرات عرفانی مولانا فقط به اموری گفته میشود که در جهت تهذیب، تصفیۀ باطن، تزکیه و استکمال است تا زمینۀ مناسب برایِ عشق حق مهیا شود که جز بدان ره به حق نمیتوان بُرد.
اشارتی قرآنی؛ ذاریات:۵۱/۵۶: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ :و جن و انس را نیافریدم جز براى آنکه مرا بپرستند. [در واقع به انجام طاعات و عبادات بپردازیم؛ یعنی«لِیَعْبُدُون» تا حقایق هستی را دریابیم و به درک برتر و فرازمینی نایل گردیم که«لِیَعرِفون» حصول یابد؛یعنی به آگاهی برسیم].
پنهان، یاری به گوش من گفت: کاین جا پنهان لطیف یاریست
یاری، آهسته و در نهان به گوشم گفت: اینجا، یعنی در تمامِ «هستیِ صوری» یا «ظواهرِ هستی»، «یارِ لطیف» و بینظیری پنهان شده است.
او بُد که به این طریق میگفت کز تعبیههاش دل نزاریست
البته، خودِ او بود که از دهانِ یکی از بندگانِ خاص الخاصِ خود، آنچه را که میخواست، میگفت. همان کسی که خلق از واژگوننماییهایش در دنیا، دلی زار و نزار دارند.
همین معنا در دفتر اوّل مثنوی:
آبِ خوش را صورت آتش مده |
اندر آتش صورتِ آبی مَنِهْ |
تعبیه: ساختن چیزی که قدری غریب نماید.حیله یا خُدعه جنگی. پنهان کردن چیزی با حیله و مکر. به مجاز مطلق حیله. نزار: ضعیف، سست، رنجور و دردمند.
او بود رسولِ خویش و مُرسل کآن لهجه از آنِ شهریاریست
او، در واقع، هم ارسال کننده یا «مُرسل» بود و هم «رسول»؛ زیرا سخنانِ شیرینِ پر مغز و استواری که بیان میشد، بیشک از آنِ همان «شهریارِ یگانه» است.
مُرسِل: ارسال کننده، پیغام فرستنده، کنایه از خداوند. مَا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَهٍ فَلَا مُمْسِکَ لَهَا وَمَا یُمْسِکْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ: هر رحمتى را که خدا براى مردم گشاید، بازدارنده اى براى آن نیست و آنچه را که باز دارد پس از [باز گرفتن] گشاینده اى ندارد و اوست همان شکست ناپذیر سنجیده کار: فاطر:۳۵/۲٫
مُرسل: پیغام فرستنده کنایه از خدای تعالی. لهجه: زبان، آوازِ خوش.
نوح است و امانِ غرقگان است روح است و نهان و آشکاریست
او، هم در «نوح» متجلّی شده است که «امانِ» قوم از غرق شدن باشد و هم «روحِ مطلق» است که از شدتِ ظهور و آشکار بودن، نهان است.
روح: روح مطلق، روح اعظم، حقیت روح انسانی،روحِ الهی: «نَفْسِ ناطقه»، حقیقت آدمی را که میتواند جزئیات و کلیّات را درک کند، روح انسانی گویند که اهل حکمتِ آن را «نَفْسِ» انسانی نامند یا «نَفْسِ ناطقه» که عالیترین مرتبۀ آن « نَفْسِ مطمئنه» است که به «روح عالی عِلْوی» اتصال مییابد و نازلترین مرتبۀ آن « نَفْسِ امّاره» یا «روح ریحی» است. درک این حقیقت با کمندِ عقولِ متعارف میسّر نیست که به سبب غلبۀ قوایِ حیوانی بر قوای روحانی، نفس منشأ بروزِ افعال حیوانی میشود. گاه در پرتو نورِ قلب از غیب، نَفْس ارتقا مییابد و در فسادِ خویش و عاقبت میاندیشد که «نَفْس لوّامه» نام دارد و حدّ اعلای آن که نور قلب بر نَفْس، چیره میگردد، نَفْس به اطمینان میرسد و مطمئنهاش نامند و چون کمال یابد و نور در آن به قوّت رسد و نیروی بالقوهاش پدیدار گردد، آئینهای میشود بهر تجلّی انوار الهی. که مجمع البحرین است و عرش اللّه گردد که: قدسی: «لَمْ یَسُعْنی اَرْضی وَ لا سَماَئِی وَ وَسِعَنی قَلْبُ عَبْدِی الْمُؤمِنِ»: زمین و آسمان توان جای دادن مرا در خود ندارند؛ امّا قلب بندۀ من آن کس که مؤمن، آرام و مطمئن است، چنین گنجایشی را دارد: احادیث، ص ۱۱۳٫
اشارتی قرآنی؛ اسراء: ۱۷/۸۵: وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا: و در باره روح از تو مى پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است و به شما از دانش جز اندکى داده نشده است
اشارتی قرآنی؛شمس:۹۱/۸-۷: وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا. فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا: و قسم به نفس ناطقه انسان و آن که او را نیکو به حد کمال بیافرید. و به او شر و خیر او را الهام کرد.
پس «روح انسانی» همان امر اعلای حق و مظهر ذات الهیه است از حیث ربوبیّت.
گِردِ تُرُشان مگرد زین پس چون پهلوی تو شَکَرنثاریست
بعد از این، هرگز با «اهلِ دنیا» یا «دنیاپرستان» همنشین نباش و اوقات گرانقدر عمرِ خویش را در مصاحبت با آنان ضایع نکن؛ زیرا در میانِ جانِ تو، «یار»ی است که از فَیَضان انوارش، جانت شیرین و خوش میشود.
تُرُشان: کسانی که از جانِ «تُرُش و تلخ» برخوردارند، تعبیری عرفانی برای اهلِ دنیا، دنیاپرستان، غیر موحدان یا منکران که با حقایق به کلّی بیگانهاند.
گِرد شَکرانِ طبع، کَم گرد کآن شهوت نیز برگذاریست
به خواستههای سرشتِ بشری نیز که مجموعهای از تنآسانیها و لذایذ است، کمتر توجّه کن؛ زیرا بهتر است از «شهوات» نیز در گذریم؛ چون زوال پذیرند و موجب زوال پذیریِ آدمی میشوند.
شکران طبع: خوشیهایی که سرشت بشری بدان تمایل دارد. کم گرد: نگرد، توجّه نکن.
برگذار: برگذر: گذرنده، غیر جاوید.
این جا شَکَریست بینهایت این جا سَر وقت پایداریست
اینجا «حقیقتِ مطلقِ» بیحد و کرانی است که همواره ثابت و استوار، مشتاق دیدار و در جستجوی بندگان است.
سَرْ وقت: سراغ، جستجو، پرسش، دیدار، ملاقات.
پایدار: نام خدای تعالی، ثابت، استوار، باقی.
خاموش کن ای دل و مپندار کو را حدیست یا کناریست
ای دل! خاموش باش و بیش از این در وصفِ او سخن نگو و گمان نکن که او «حد» یا «کنار»ی دارد؛ یعنی تصوّر نکن که میتوان «حق» را در قالبِ تنگِ الفاظ گنجاند و وصف کرد.
حد: غایت، اندازه. کنار: ضدّ میان، گوشه، کناره، جانب، طَرَف.
غزل ۵
موضوع: بیان شیداییها و التهاباتِ مِیِ الهی.
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا! آن جامِ جانْ افزای را برریز بر جان، ساقیا!
«من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا!»: من کجا و پذیرفتن پند در ارتباط با شئونات این جهانی و حفظ و مراعات آداب اجتماعی کجا؟احوال درونیِ من اینک جز سرمستیِ «عشق حق» و التهاباتِ «مِی الهی» هیچ چیز دیگر را نمیپذیرد. گویی بندهای قیود زندگی این جهانی را به کلّی دریده است. ای ساقی! باده را بگردان و به ما التفات کن.«آن جامِ جانْ افزای را برریز بر جان، ساقیا!»:پروردگارا اجازه بده که بندۀ خاص الخاص تو، به ما بیشتر توجّه کند تا وجودمان چنان سرشار از فیضِ حق و شور و طرب شود که جز «شیداییِ حقّانی»چیزی را نشناسیم.
ساقی: پروردگار که از طریق می الست یا مِی الهی، عاشقان حق را سر مست میکند، انسان کامل واصل که به سبب اتصال با حق وجود فیاضی است که میتواند دیگران را سرشار از مِی حقانی کند.
جام جان افزای: کنایه از وجود حضرت شمس تبریز به سبب وجود حقانی که از اولیای مستور قباب حق تعالی است، کنایه از توجّه و عنایت مرد حق که به سببِ آن جانِ سالک منوّر و پرشور میشود.
بر دست من نِهْ جامِ جان، ای دستگیرِ عاشقان! دور از لبِ بیگانگان، پیش آر پنهان، ساقیا!
«بر دست من نِهْ جامِ جان، ای دستگیرِ عاشقان»: ای کسی که دست مشتاقان و عاشقان حق را میگیری و هدایتشان میکنی، از سر لطف، به من از جامی که جان را سرشار از «عشق الهی»
میکند، کَرَم کن. «دور از لبِ بیگانگان، پیش آر پنهان، ساقیا!»:امّا این «مِی الهی»را دور از چشم بیگانگان عطا کن و اجازه بده وجودم مالامال از «عشقِ حق»شود .
نانی بده نان خواره را، آن طامعِ بیچاره را آن عاشق نانباره را کُنجی بخسبان، ساقیا!
« نانی بده نان خواره را، آن طامعِ بیچاره را»: به کسی که برای تمتّعات و خواستههای این جهانی به سوی تو آمده، نعمتی بده؛زیرا بیچارهای است که فقط این جاذبهها و بهرههای دنیوی را میشناسد و عاشق همین نعمتهاست. «آن عاشق نانباره را کُنجی بخسبان، ساقیا»: پس از همان تعلقاتی که در نظرش هست، بهرهمندش کن تا از آن حقایقی که ما میدانیم، غافل شود، در گوشهای بخسبد و مزاحمِ بزمِ «عاشقان حق» نباشد.
طامع: آزمند، حریص، طمعکار.
ای جانِ جانِ جانِ جان! ما نامدیم از بهرِ نان بر جَه، گدارویی مکن در بزم سلطان، ساقیا
ای حقیقت جان ما! ای آنکه ما را آفریدی و ای آنکه جانِ جانِ جانِ ما هستی، ما از بهر نان و تعلّقات این جهانی به سوی تو نیامدیم. برای تقرّب افزونتر آمدهایم، پس ای پیر می فروش! به سرعت مشتاقان و تشنگان را سرمست کن که در بزمِ الهی تعلل و تسامح روا نیست .
اول بگیر آن جام مِه بر کفۀ آن پیر نِه چون مست گردد پیرِ ده، رو سویِ مستان، ساقیا
«اول بگیر آن جام مِه بر کفۀ آن پیر نِه»: آن جام بزرگ را بگیر و به دست آن پیر بده تا او سرمست شود. هنگامی که او سرخوش شد، به سوی ما سرمستان عشق الهی بیا و به ما بپرداز .
پیر ده: کنایه از امور دنیوی، وجه مادّی نَفس آدمی که همواره به دنیا و امور عام میپردازد.
رو سخت کن ای مُرتَجا، مست از کجا شرم از کجا؟ ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
«رو سخت کن ای مُرتَجا، مست از کجا شرم از کجا؟»: ای کسی که قبلۀ امید و آرزوی ما هستی، مُصراً بخواه تا ما چنان از خود بیخود شویم که به کلّی و از شدت سرمستی، امور دنیوی را فرونهیم و از فرو نهادنِ «آداب ظاهری» شرمگین نباشیم. مگر مستان دنیوی، هنگامِ مستی از چیزی شرم میکنند؟ مستانِ الهی هم شرمی ندارند که رفتارشان منطبق با شئونات دنیوی نباشد. «ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا»: اگر حس میکنی که اندکی شرم و ملاحظه نیز ضروری است، قدحی از «مِی الهی» بر آن شرم بیفشان تا او هم سرمست شود و مانعی برای عاشقان حق نباشد.
رو سخت کن: اصرار کردن، سماجت کردن، شرم و حیا را به یک سو نهادن.
مُرتجا: مایۀ امید و رجا.
برخیز، ای ساقی بیا، ای دشمنِ شرم و حیا تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا!
« برخیز، ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا»: ای ساقی! بیا که فقط تو میتوانی با آن وجود فیّاض،مشتاقان را مست و مدهوش کنی و با شرم و حیایی که مانعِ وصول به حق و احوال عاشقانۀ ارتقا دهنده است، بستیزی.«تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا!»: پس ای ساقیِ پُر طراوت ما، شادان و خندان بیا و به ما توجّه کن که التفاتِ تو، عنایتِ حق است و خلق را از اقبال بلندی که سرشار از شعفِ معنوی و سعادت سرمدی است برخوردار میکند.
رطل گران، ج۱: ناهید عبقری
موضوع: شهود و عروج معنوی حضرت شمس تبریزی که احتمالا در حالت کشف رُخ داده است.
امروز دیدم یار را آن رونقِ هر کار را میشد روان بر آسمان، همچون روانِ مصطفی
«امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را»: امروز یار را دیدم، آن عزیزِ بزرگی را که توجهاش موجب رونق هر کار و امداد باطنی برای همه امور است،مشاهده کردم.«میشد روان بر آسمان، همچون روانِ مصطفی »: که در حال عروج بر آسمان است، همچنان که پیامبر(ص)، قافله سالارِ ما در شب معراج عروج کرد.
عروج پیامبر: اشارتی قرآنی؛ اسراء:۱۷/۱: سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأَقْصَى:منزه است آن خدایی که بنده خود را شبی، از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که گرداگردش را برکت داده ایم سیر داد…
خورشید از رویش خَجِل، گردون مُشبک همچو دل از تابشِ او آب و گِل افزون ز آتش در ضیا
«خورشید از رویش خَجِل، گردون مُشبک همچو دل»: در حال عروج چنان منوّر و تابناک بود که خورشید با آن همه نور و درخشش در تقابل با انوار او شرمسار مینمود.گردون از شور و شوقِ حضورِ او بر خود دریده و شرحه شرحه و سوراخ سوراخ شده بود.«از تابش او آب و گِل افزون ز آتش در ضیا»: در پرتوِ تابش نور او، فروغ آب و گل، زمین و آسمان و هر چه که هست، بسیار افزونتر از آتشِ نورِ خورشید بود.
ضیا: نور خورشید: یونس۱۰/۵: هُوَ الَّذِى جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیاءً وَالْقَمَرَ نُوراً وَقَدَّرَهُ…: او کسی است که خورشید را روشنایی، و ماه را نور قرار داد….
گفتم که: بنما نردبان، تا بررَوَم بر آسمان گفتا: سرِ تو نردبان، سر را درآور زیرِ پا
«گفتم که: بنما نردبان، تا بررَوَم بر آسمان»: از او خواستم که به من نردبانی نشان بده تا بتوانم تعالی یابم و به آسمان عروج کنم.«گفتا: سرِ تو نردبان، سر را درآور زیرِ پا»: گفت: سرِ تو بهترین نردبان است، سرت را زیر پا بگذار تا بتوانی به اوج برسی.
سر: اینجا «سر» نمادی از تعقّل و تفکّر عقل جزوی دنیوی است که در سلوک باید زنگارزدایی شود تا به عقل کُل اتصال یابد. همچنین نشانِ «اختیار» نیز هست که باید به حق تسلیم شود.
چون پایِ خود بر سر نهی، پا بر سرِ اختر نهی چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین! بیا
«چون پایِ خود بر سر نهی، پا بر سرِ اختر نهی»: اگر بتوانی پای خود را بر سر خویش بگذاری؛ یعنی هرچه را که در سر داری، فرو بنهی، رشد میکنی.«چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین! بیا»: در واقع هنگامی که خواستههای خود را رها میکنی و به تسلیم محض میرسی، در آن حال میبینی که میتوانی به آسمانها عروج کنی؛ زیرا هر کس هوا و هوس را رها کند، میتواند اوج بگیرد و در آسمانهای عالمِ معنا پرواز کند.
اشاره به روایتی با این مضمون: نزد پیامبر(ص) از عیسی (ع) و اینکه بر روی آب راه میرفت، سخنی به میان آمد.آن حضرت)ص( فرمود: اگر یقینش بیشتر بود بر روی هوا هم راه میرفت: احادیث، ص ۵۴۴٫ راه رفتن عیسی(ع) بر روی آب: انجیل متّی: باب ۱۴ انجیل مَرقُس: باب ۶ و انجیل یوحنّا: باب ۶٫
بر آسمان و بر هوا صد ره پدید آید تو را بر آسمان پرّان شوی هر صبحدم همچون دعا
«بر آسمان و بر هوا صد ره پدید آید تو را»: در این صورت خواهی دید که بر هوا و اوج آسمانها راههای متعددی برای تو گشوده میشود. «بر آسمان پرّان شوی هر صبحدم همچون دعا» همانگونه که در هر صبحدم دعایِ خالصانه و پرسوز به درگاه حق تعالی عروج میکند
غزل۵۷
موضوع: در بیانِ ارتباطِ راه حق با ترک کام.
پرسید کسی که ره کدام است؟ گفتم: کاین راه ترکِ کام است
کسی میپرسید که «راهِ حق» چیست و کدام است؟ گفتم: این راه، راهی است که در آن باید «خواستهها» یا «کام» را فرونهاد.
ای عاشق شاه! دان که راهت در جُستِ رضایِ آن هُمام است
ای عاشق حق! بدان که «راه»، چیزی جز طلبِ رضایتِ پروردگار نیست.
همین معنا در دفتر اول مثنوی:
عاشقم بر قهر وبر لطفش به جد | بوالعجب من عاشقِ این هر دو ضد |
شاه: تعبیری عرفانی برای شاهِ هستی، پروردگار.
رضا: فرونهادن رضایِ نَفْس و پذیرفتن رضایِ حق. نزد عارفان رفعِ کراهت و تحمّل مرارت احکامِ قضا و قَدَر است که مرتبۀ آن بعد از مقامِ توکل جای دارد.
هُمام: مهتر، سرور، بزرگ، تعبیری عرفانی برای پروردگار.
چون کام و مُرادِ دوست جویی پس جُستِ مُرادِ خود حرام است
هنگامی که واقعاً در پیِ حصولِ رضایت او هستی؛ یعنی «کام» و «مُرادِ» حق را میطلبی؛ پسراهی جز آن نیست که از کام و مُرادِ خود بگذری؛ زیرا جُستن مُراد تو، نامرادی اوست و برای تو، «حرام» محسوب میشود.
کلام علی(ع): «عَرَفْتُ اللّٰه بِفَسْخِ الْعَزایِمِ و نَقْضِ الْهِمَمِ»: خدای سبحانه و تعالی را به گُسستن ارادهها و گشودن گرههای سخت و در هم شکستن همّتهای استوار شناختم: احادیث مثنوی، ص ۵۲٫
شد جملۀ روح، عشقِ محبوب کاین عشق، صوامعِ کِرام است
در شرایطی که «عشقِ حق»، بر «روحِ» تو غلبه و سیطرۀ تام یابد، در واقع، جانت عبادتگاهِ این «عشق»میشود و چنین حالتی جز برای بزرگانی که از «انانیّت» به کلّی گذشتهاند، رُخ نمیدهد.
صوامع: جمع صومعه: عبادتگاه ترسایان، توسّعاً عبادتگاه مسلمانان و یا مطلقِ عبادتگاه.
کِرام: جمع کریم. بزرگواران. مردان بزرگ.
کم از سرِ کوه نیست عشقش ما را سرِ کوه این تمام است
هنگامی که به بلندای مرتفعترین کوه میرسی، میدانی که همۀ قلهها را فتح کردهای و قلّۀ دیگری نمانده و فقط در همان حیطه میتوانی به جست و جو بپردازی، آیا «عشقِ حق»، بلندترین «قلّه» در سیر و سلوک نیست؟! برای ما پایان جست و جو و آغاز دلدادگی همیشگی است.
غاری که در اوست یار، عشق است جان را ز جمالِ او نظام است
«عشق»، نزدیکترین و صمیمیترین حالت روحی به ماست، مانندِ «یار غار» که «جانِ» ما از دیدارِ «جمالِ» او قرار مییابد.
نظام: واسطۀ نظم و آراستگی، آنچه امر بدان قائم باشد و مایۀ آن، سامان.
هر چِت که صفا دهد، صواب است تعیین به نمیکنم کدام است
هر چیزی که «دل و جانِ» تو را « صفا» میدهد؛ یعنی از آلایش عالمِ مادّه و قیود آن میرهاند، خوب است. من برای تو تعیین نمیکنم که چه بکن هر چه مایلی انجام بده؛ ولی بدان که باید پالایش یابی.
خامُش کن و پیرِ عشق را باش کاندر دو جهان تو را امام است
بهتر است سکوت کنی و تمرکز و توجهات به «عشق» باشد؛ زیرا او «هادی» و راهنمایِ تو در هر دو جهان است.
غزلیات شمس
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای
|
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما (غزلیات شمس) |
غزلیات شمس . غزلیات شمس از جذاب ترین و ناب ترین غزل های عرصه ادب فارسی غزلیات حضرت مولاناست که به احترام به مرادش شمس تبریزی به نام وی نامیده است. در این سلسله پست ها در این صفجه ناب تربن و برگزیده تربن غزلهای این عارف نامی برای خوانندگان به اشتراک گذاشته میشود در جهت آشنایی بیشتر و بهتر مخاطبان و علاقه مندان و غزل دوستان و ادب دوستان با غزلیات ناب عارفانه-عاشقانه ی این شاعر گران سنگ قرن هفتم هجری.
ادامه غزلیات شمس و منتخبات در پستهای بعدی…
غزلیات شمس به انتخاب ناهید عبقری و مهرداد علیزاده شعرباف
غزلیات مولوی
غزل شماره ۱٫
غزلیات مولوی . به انتخاب ناهید عبقری. مهرداد علیزاده شعرباف
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟ | زآن سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا | |
زآن سوی او چندان کَرَم، زین سو خلاف و بیش و کم | زآن سوی او چندان نِعَم، زین سوی تو چندین خطا | |
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد | زآن سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا | |
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود | چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا | |
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی | آن دم تو را او میکُشد، تا وارهاند مر تو را | |
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی | آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟ | |
گر چشم تو بربست او، چون مهرهای در دست او | گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا | |
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن | گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفیٰ | |
این سو کشان سوی خوشان، وآن سو کشان با ناخوشان | یا بگذرد یا بشکند کِشتی در این گردابها | |
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان | کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا | |
بانگ شُعَیب و نالهاش، وآن اشک همچون ژالهاش | چون شد ز حد از آسمان، آمد سحرگاهش ندا | |
: «گر مجرمی، بخشیدمت؛ وز جرم آمرزیدمت | فردوس خواهی، دادمت؛ خامش رها کن این دعا» | |
گفتا: «نه این خواهم نه آن! دیدار حق خواهم عیان | گر هفت بحر آتش شود، من دَررَوَم بهر لقا | |
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم | من در جحیم اولیٰترم، جنت نشاید مر مرا | |
جنت مرا بیروی او، هم دوزخست و هم عَدو | من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرّ انوار بقا؟» | |
گفتند: «باری کم گِریْ، تا کم نگردد مبصری | که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حَدِ بَکا» | |
گفت: «ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت | هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟ | |
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن | تا کور گردد آن بصر! کو نیست لایق دوست را | |
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود | یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا» | |
چون هر کسی درخورد خود، یاری گُزید از نیک و بد | ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا | |
راوزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی | پس بایزیدش گفت: «چه پیشه گزیدی ای دغا؟» | |
گفتا: «که من خربندهام» پس بایزیدش گفت: «رو!» | یا رب خرش را مرگ ده! تا او شود بنده خدا |