شرح مثنوی معنوی
به عیادت رفتن کر بَرِ همسایه رنجور خویش
مرد ناشنوایی در مییابد که همسایهاش بیمار است و با خود میاندیشد که باید به عیادت و دیدار او رفت؛ امّا کری چون من چگونه بداند که او چه میگوید؟ و به این نتیجه میرسد که با قیاس به نفس نیز میتوان پاسخ او را حدس زد؛ مثلا هنگامی که به او میگویم: احوالت چگونه است؟ او میگوید: خوبم. من در پاسخ به او خواهم گفت: خدای را شکر. و چون میپرسم که چه خوردی؟ او میگوید: شربتی یا آشی. من خواهم گفت: نوش جانت و نیز چون میپرسم که طبیب تو کیست؟ میگوید: فلان طبیب، پاسخ میدهم که من این حکیم را میشناسم طبیب فرخنده و حاجتروایی است.
ناشنوا با این پرسش و پاسخهای قیاسآلود و پندار باطل به عیادت بیمار میرود و از مریض میپرسد: چونی؟ بیمار پاسخ میدهد: از درد مُردَم. مرد ناشنوا میگوید: خدا را شکر. بیمار از این پاسخ غیردوستانه دلتنگ میگردد. سپس ناشنوا میپرسد: چه خوردی؟ بیمار میگوید: زهر. ناشنوا میگوید: نوشت باد و بدین سان ناراحتی بیمار را افزونتر میسازد. بار دیگر ناشنوا میپرسد: طبیب تو کیست؟ بیمار میگوید: عزرائیل و مرد کر میگوید: قدمش مبارک باد. بدین ترتیب ناشنوا با قیاسی باطل آتشی از خشم در جان بیمار میافروزد که دامان وی را نیز در امان نمیدارد.
در این قصّه رمزآمیز که مرد ناشنوا نمادی از «کرباطنی» و گوشی است که حقنیوش نیست، سرّ سخن در نقصان تفکر و تعقّل متعارف انسان است که پر پرواز او در قلمروی ماورای محسوسات و ملموسات نیست؛ بنابراین قیاسی که نشأت گرفته از چنین حسّ دون است، راهی به حریم وحی الهی ندارد.
- آن کری را گفت افزون مایهیی / که: تورا رنجور شد همسایهیی
شخص مبادی آداب و فاضلی به ناشنوایی گفت که همسایهات بیمار شده است.
- گفت با خود کر، که با گوش ِ گران / من چه دریابم ز گفتِ آن جوان؟
کر اندیشید که با گوش سنگین، چگونه میتوانم از سخنان آن جوان چیزی دریابم؟
- خاصه رنجور و ضعیف آواز شد / لیک باید رفت آنجا، نیست بُد
بخصوص اینک که بیمار است و صدای او ضعیف و ناتوان شده؛ امّا چارهای نیست، باید رفت.
- چون ببینم کآن لبش جنبان شود / من قیاسی گیرم آن را هم ز خَود
از حرکت لبهایش میتوانم حدس بزنم و به قیاس دریابم که چه میگوید.
- چون بگویم: چونی ای محنت کشم؟ / او بخواهد گفت: نیکم یا خوشم
وقتی حالش را بپرسم و بگویم که ای دوست بیمار چگونهای؟ او خواهد گفت: خوبم.
- من بگویم: شُکر، چه خوردی اَبا ؟ / او بگوید: شربتی، یا ماشبا
بنابراین میگویم: شکر، سپس میپرسم که چه غذایی خوردهای؟ او حتمآ خواهد گفت: شربت خوردم یا آش ماش.
- من بگویم: صحّه، نوشَت، کیست آن / از طبیبان پیش ِ تو؟ گوید: فلان
من میگویم: عافیت باشد، نوش جانت. پس از آن میپرسم که طبیب تو چه کس است؟ جوان میگوید: فلان طبیب.
- من بگویم: بس مبارک پاست او / چونکه او آمد، شود کارَت نکو
من میگویم: بسیار خوشقدم است، با آمدن او کارت روبراه میشود.
- پایِ او را آزمودستیم ما / هر کجا شد، میشود حاجت روا
ما قدم آن طبیب را تجربه کردهایم، هرجا برود، حاجت را روا میکند.
- این جواباتِ قیاسی راست کرد / پیش ِ آن رنجور شد آن نیک مرد
آن نیکمرد در ذهن خویش پاسخهایی را که بر اساس قیاس و گمان بود آماده کرد و برای عیادت همسایه بیمار رفت.
- گفت: چونی؟ گفت: مُردم، گفت: شکر / شد از این، رنجور پُر آزار و نُکر
مرد ناشنوا گفت: حالت چطور است؟ بیمار گفت: مُردم. مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر. مرد بیمار از این حرف غیردوستانه بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شد.
- کین چه شکراست؟ او مگر با ما بَداست؟ / کر قیاسی کرد و آن کژ آمدهاست
بیمار اندیشید: که اکنون چه جای شکر است؟ مگر او با من دشمنی دارد؟
مرد ناشنوا بر اساس قیاس سخن گفته بود؛ امّا قیاس وی خطا بود.
- بعد از آن گفتش: چه خوردی؟ گفت: زهر / گفت: نوشَت باد، افزون گشت قهر
مرد ناشنوا گفت: چه غذایی خوردهای؟ بیمار گفت: زهر. مرد ناشنوا گفت: نوشت باد. و با این گفته قهر و رنجش بیمار افزونتر گشت.
- بعد از آن گفت: از طبیبان کیست او / که همی آید به چاره پیش ِ تو؟
بعد از آن مرد ناشنوا گفت: کدام طبیب برای درمان به نزد تو میآید؟
- گفت: عزرائیل میآید، برو / گفت پایش بس مبارک، شاد شو
بیمار از شدّت ناراحتی به او گفت: عزرائیل. ناشنوا گفت: شاد باش که قدم او بس مبارک است.
- کر برون آمد، بگفت او شادمان / شُکر، کش کردم مراعات این زمان
مرد ناشنوا از منزل بیمار بیرون آمد و شادمان بود که خدا را شکر، در چنین حالی به عیادت او رفتم.
🔵 به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. شرح مثنوی معنوی
فرار از عزرائیل
نگریستنِ عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و
تقریر ترجیحِ توکل بر جهد و قلّتِ فایده جهد
مردی وحشتزده و مضطرب به بارگاه سلیمان(ع) وارد میشود و از او میخواهد که باد را فرمان ده مرا به هندوستان ببرد؛ زیرا از نگاه هولناکی که عزرائیل بر من افکند، سخت بیمناکم. سلیمان او را اجابت میکند و در ملاقاتی با عزرائیل از وی سبب خشم او را نسبت به آن مرد جویا میشود. عزرائیل پاسخ میدهد که خداوند امر فرموده بود تا جان او را در هندوستان بستانم و هنگامی که او را در اینجا دیدم از تعجّب در وی نگریستم که چگونه یک روزه میتواند به هندوستان برود؟ سِرّ سخن آن است که تدبیر آدمی در حذر از تقدیر حاصلی ندارد.
- زادمردی چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید
آزاد مردی بامدادان هراسان و شتابزده به بارگاه سلیمان(ع) وارد شد.
- رویش از غم زرد و هر دو لب کبود پس سلیمان گفت: ای خواجه چه بود؟
رنگ چهره او از اندوه به زردی گراییده و لبهایش از شدّت ترس کبود شده بود. سلیمان از او پرسید: ای مرد محترم، چه اتّفاقی افتاده است؟
- گفت: عزراییل در من این چنین یک نظر انداخت پر از خشم و کین
آن مرد گفت: عزرائیل با خشم و غضب و نفرت به من نگاه کرد.
- گفت: هین! اکنون چه میخواهی؟ بخواه گفت: فرما باد را ای جان پناه!
سلیمان(ع) گفت: اکنون چه میخواهی؟ مرد گفت: ای جانپناه، به باد فرمانی بده.
- تا مرا زینجا به هندستان بَرَد بو که بنده کآن طرف شد، جان بَرَد
که مرا از این مکان به هندوستان ببرد، شاید بتوانم از دست عزرائیل بگریزم.
- نَک ز درویشی گُریزاناند خلق لقمه حرص و اَمَل زآناند خلق
اینک مردم از فقر و تهیدستی، چه به مفهوم ظاهری آن و چه به معنایِ عرفانی آن، میگریزند؛ بنابراین مانند لقمهای در دهان حرص و آرزوهای دور و دراز گرفتار میآیند.
- ترس ِ درویشی، مثالِ آن هراس حرص و کوشش را تو هندستان شناس
ترس از فقر و درویشی مانند هراسی است که آن جوان از مرگ داشت و حرص و کوشش برای دستیابی به امیدها و آرزوهای دور و دراز، مانند هندوستان است که آن جوان با شتاب
به آنجا پناه برد؛ امّا فرار او سودی نداشت و مرگ طبق مشیّت الهی به سراغ او آمد؛ بنابراین فرار از حقایق و پناه جستن به لذایذ دنیوی و حرص برای کسب این گونه امور همان قدر بیهوده است که کوشش آن جوان.
- باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سویِ قعرِ هندستان بر آب
سلیمان(ع) به باد دستور داد تا او را به سرعت به دورترین نقاط هندوستان بُرد.
- روزِ دیگر وقتِ دیوان و لِقا پس سلیمان گفت عزرائیل را
روز بعد هنگام بار عام و دادرسی، سلیمان(ع) عزرائیل را مورد خطاب قرار داد.
- کآن مسلمان را به خشم از بهرِ آن بنگریدی، تا شد آواره ز خان؟
و گفت: نگاه خشمآگینی که به آن مرد مسلمان افکندی برای آن بود که آوارهاش سازی؟
- گفت: من از خشم کی کردم نظر؟ از تعجّب، دیدمش در ره گذر
عزرائیل گفت: نگاه من خشمگین نبود، از اینکه او را در این مکان دیدم، متعجّب شدم.
- که مرا فرمود حق، که امروز هان! جان او را تو به هندستان ستان
زیرا از درگاه حق فرمانی رسید که امروز جان این جوان را در هندوستان بستان.
- از عجب گفتم: گر او را صد پَر است او به هندستان شدن دُور اندر است
چون او را اینجا دیدم، اندیشیدم که اگر صدها پر داشته باشد، نمیتواند امروز در هندوستان باشد.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی نظری. ناهید عبقری. فرار از عزرائیل
شرح مثنوی. شیر و نخجیران
- طایفه نخچیر در وادیِّ خوش بودشان از شیر دایم کش مکش
در مرغزاری سبز و خرّم، وحوش با شادمانی و آسایش تمام میزیستند. آب و هوای خوب و طبیعت دلکش شرایطی بس مساعد و فرحبخش را برای آنان فراهم آورده بود؛ امّا وجود شیری در آن حوالی موجب کشمکش و دغدغه خاطر آنان بود.
- بس که آن شیر از کمین می در ربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
چون شیر همواره در کمین بود و به ناگاه یکی از آنان را میربود و طعمه خود میساخت، چراگاه سبز و خرّم با تمام زیباییهایش برای آنان ناخوشایند به نظر میرسید.
- حیله کردند، آمدند ایشان به شیر کز وظیفه ما تورا داریم سیر
در نتیجه تدبیری اندیشیدند و به شیر گفتند: بعد از این نیازی نیست که به شکار بیایی، این وظیفه ما است که سلطان جنگل را سیر بداریم.
- بعد از این اندر پیِ صیدی میا تا نگردد تلخ بر ما این گیا
و به او گفتند: جز برای صیدی که روزانه برای تو میآوریم، هیچ تلاشی مکن، تا تو خرسند باشی و ما هم از چراگاه سبز و خرّم خود لذّت ببریم.
جواب گفتنِ شیر نخچیران را و فایده جهد گفتن
- گفت: آری گر وفا بینم نه مکر مکرها بس دیدهام از زید و بکر
شیر پاسخ داد: آری، اگر به عهد خود وفادار باشید و مکر نورزید؛ زیرا در زمانه از این و آن نیرنگِ بسیار دیدهام.
شرح مثنوی. شیر و نخجیران
- من هلاک فعل و مکرِ مردمم من گَزیده زخم مار و کژدمم
من از تزویر و نیرنگ مردم زخمها دیدهام و رنجها کشیدهام.
- مردمِ نفس از درونم در کمین از همه مردم بَتَر در مکر و کین
ترجیح نهادنِ نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
- جمله گفتند: ای حکیمِ با خبر الحذر ، دَع، لیس یُغنی عن قَدَر
وحوش گفتند: ای آنکه بر حکمت و قضای الهی آگاهی، میدانی که چارهاندیشیِ تو، مقدّر الهی را تغییر نخواهد داد و اگر قرار باشد مکری به تو ورزیده شود و این مکر، تقدیر باشد، حذر از آن نتوانی؛ پس حذر را رها کن؛ زیرا حذر، مانع قَدَر نیست.
- در حَذَر شوریدنِ شور و شراست رو توکل کن، توکل بهتر است
پرهیز از تقدیر و چارهاندیشی برای گریز از آن جز شورانیدن درون و نگرانی ثمرهای ندارد و در نتیجه دلشوره ممکن است دست به اعمالی بزنی که شرّآفرین باشد؛ بنابراین عاقلانهتر است که توکل کنی و کار را به کارساز حواله نمایی.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. شرح مثنوی. شیر و نخجیران. انتشارات بانگ نی
داستان شیر و نخجیران
داستان شیر و نخجیران
بیانِ توکل و ترک جهد گفتنِ نخچیران به شیر
قصّه نخچیران و شیر مأخوذ است از کلیله و دمنه ، این داستان و مانند آن را امثال حیوانات نامند و پارهای از اینگونه امثال را مولانا از کلیله اخذ میکند و این کار غیر از سابقه انس او با این کتاب تا حدّی هم به سبب شهرت و قبولی است که کتاب کلیله در محیط قونیه عصر وی داشته است، چنانکه قانعی طوسی شاعر معاصر وی این کتاب را در همین ایّام حدود ۶۵۸ در قونیه به نظم درآورده و در اندک مدّت ترجمههای ترکی آن نیز در قلمرو آلعثمان انتشار یافته است.
داستان متضمّن این تمثیل است که وحوش مرغزار چون به سبب مجاورت و نزدیکی شیر، عیش خویش را منغّص مییابند، از وی میخواهند تا از آنان دست بردارد و آنها در عوض هر روز از بین خویش شکاری را که طعمه وی باشد به نزد او بفرستند و چون شیر به این پیشنهاد رضایت میدهد بر همین منوال عمل میکنند تا اینکه روزی قرعه فال به نام خرگوش میافتد. وی از یاران میخواهد تا در فرستادن او کمی تأمّل کنند و آنها میپذیرند.
چند ساعت از چاشت شیر میگذرد که خرگوش به سوی شیر میرود و به نزد وی میرسد و چون شیر علّت تأخیر را جویا میشود، پاسخ میدهد که یاران برای چاشت امروز، خرگوش دیگری را انتخاب کردند و به همراهی من به درگاه ملک هدیه نمودند. در راه شیری که نزدیک چاهی بود، آن را به جبر از من ستاند و هرچه گفتم که این چاشت ملک است، التفات نکرد. شیر خشمگین از جای بر آمد و گفت: باید که آن شیر گستاخ را به من بنمایی. خرگوش پیش افتاد و شیر را به سر چاهی برد و گفت: اینجا است و چون من از وی میترسم، اگر ملک مرا در کنار گیرد او را به وی نمایم. شیر او را در بغل گرفت و به درون چاه نگریست. عکس خود و آن خرگوش را در چاه دید و یقین کرد که آنجا شیری هست و خرگوشی را که طعمه او بوده است در کنار دارد. خرگوش را بگذاشت و برای مقابله و مبارزه با خصم موهوم، خویشتن را به چاه افکند.
اصل قصّه در کلیله میگوید: خصم ضعیف را نباید حقیر گرفت؛ چرا که خرگوش خُرد هم ممکن است شیر ژیان را به چاه هلاکت افکند؛ امّا مولانا با آنکه در نقل داستان به صراحت مأخذ آن را نشان میدهد، تمثیل مضمون را مخصوصآ در بیان این نکته به کار میبرد که نباید به فسون و تزویر عالمنمایان و دنیاپرستان زاهدنما از راه به در رفت و نباید اجازه داد که قلب زراندودی، آدمی را مفتون و مغبون ظاهر فریبنده خویش سازد و نباید خیال کژ را مجال آن داد تا انسان را به چاه هلاکت بیندازد.
ادامه داستان شیر و نخجیران :
مولانا قصّه را حکایتِ حالِ مخاطب مغروری مییابد که خرگوش ِ نفس، جانِ او را، که قدر و مرتبه شیران را دارد، به زیرکی و تزویر در چاهِ جاه نگونسار میکند و آن کس که جان وی مانند این شیر به ننگِ اغفالِ خرگوش ِ نفس دچار است از فرط غفلت و غرور گهگاه مانند بعضی از رؤسای عامّه این فریب خوردگی و گمراهی خویش را نمیبیند و در عالمِ پنداری که دارد میخواهد که او را به دین و دانش بستایند و به قول مولانا «فخر دین خواهد که گویندش لقب».
با آنکه خرگوش در قسمتی از داستان مولانا مظهر چارهاندیشی است؛ امّا در کلِّ داستان رمز عقل الهامی و عقل وحیی و مظهر رسول الهی است و به همین مناسبت در پایان قصّه هم وحوش را چنانکه اقتضای ارشاد و تعلیم اوست به مجاهده با نفس که نزد صوفیّه و زهّاد همان جهاد اکبر است ترغیب مینماید.
جزئیّات داستان مولانا که حکایت مثنوی را بر خلاف روایت ساده کلیله از قصّههای ضمنی و حوادث فرعی سرشار میدارد، این فرصت را فراهم میآورد تا در طیِّ حکایت، ضمن سؤال و جوابهای مکرّر بین شیر و نخچیران و خرگوش و نخچیران، مسأله توکل و اجتهاد و مسأله علم و الهام را هم مطرح نماید و دامنه بحث را به جبر و اختیار هم بکشاند و طُرفه آن است که در حکایت مثنوی شیر را خشم و طمع با وجود تکیه و اعتمادی که بر عقل و لزوم سعی و اجتهاد دارد، زبون حکم قضا میسازد و نخچیران هم که توکل و تسلیم را تا حدّ جبر پذیرفتهاند، با تمسّک به عقل و چارهاندیشیهای وی که خود نوعی جهد و سعی و به هر حال در ظاهر امر خلاف توکل است، خصم را به چاه هلاکت میافکنند.
تأمّل و تفکر در این داستان و قصّههای دیگری که مولانا در طیّ دفاتر گوناگون مثنوی میآورد، خواننده مشتاق را به ظرایف و دقایق و اسرار سیر و سلوک و مقامات باطنی آشنا میسازد.
ادامه در پُست بعدی
انتخاب از ناهید عبقری، انتشارات بانگ نی
حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان
طوطی مسکین با ضربهای که بقّال وارد میسازد، پرهای سرش میریزد و مغموم و ساکت در گوشهای مینشیند. این تنبیه به جهت ریختن شیشههای روغن بود که هنگام گریختن او از بیم گربه به سویی رخ داد. خاموشی چند روزه طوطی با دیدن قلندری پشمینهپوش و سری بیمو در میان عابران بازار میشکند و با هیجان بانگ بر میدارد که ای فلان، تو هم از شیشه روغن ریختی؟
سرّ این حکایت زیان قیاسِ باطل و بیان حال عارف بالله است با مردمان عادی. مولانا این داستان را در توجیه کار حکیم الهی در داستان شاه و کنیزک آورده است تا گمان آن نباشد که آن حکیم در کشتن مرد زرگر که نمادی است از تعلّقات دنیوی مرتکب خطایی شده است؛ زیرا کارِ کاملان را نمیتوان با افرادِ عادی قیاس کرد. عمده گمراهی مردم به سبب همین قیاس باطل است. قیاسی که سبب میشد کافران، انبیا و اولیا را همچون خود بپندارند و تفاوت شگرف را در آن میان نبینند.
طبیعی است که این داستان نزد مولانا پیمانهای است که در آن دانههای علوم بلند و معارف عالی را بنهد و نگفتنیها را بگوید و یکی از امّهات معتقدات خویش را تبیین کند و شرح دهد که انبیا و اولیا از جنس دیگرند یا از جنس دیگر گشتهاند و وجه الهی آنان تمام وجودشان را مسخّر ساخته است و اگر در میان مردمان عادی زندگی میکنند، فقط به جهت ارشاد و هدایت و خیر و برکت بر آنان است.
- بود بقّالی و وی را طوطیی خوش نوایی، سبز، گویا، طوطیی
بقّالی، طوطی سبز و خوشآوایی داشت که سخنگو هم بود.
- بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران
طوطی نگهبان دکان بود و به همه مشتریان نکات خوشایندی میگفت.
- در خطاب آدمی ناطق بُدی در نوای طوطیان حاذق بُدی
این طوطی هم با انسانها سخن میگفت و هم نوای زیبای طوطیان را سر میداد.
- جَست، از سوی دکان، سویی گریخت شیشههایِ روغنِ گُل را بریخت
روزی که از یک سوی دکان به سوی دیگر میجهید، شیشههای روغنِ گل را ریخت.
حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان . ادامه…
- از سویِ خانه بیامد خواجهاش بر دکان بنشست، فارغ، خواجهوَش
بقّال از خانه به سوی دکان آمد و اربابوار بر جای خود نشست.
- دید پُر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
بقّال دکان را پر از روغن و جامه را چرب دید. ضربه محکمی بر سر طوطی زد که پرهای سر او ریخت.
- روزکی، چندی، سخن کوتاه کرد مردِ بقّال از ندامت آه کرد
با سکوت چند روزه طوطی، بقّال از کاری که کرده بود پشیمان شد.
- ریش بر میکند و میگفت: ای دریغ کآفتابِ نعمتم شد زیر میغ
بقّال افسوس میخورد و میگفت: حیف شد. نعمت زوال یافت.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان .
شرح مثنوی معنوی
- بشنوید ای دوستان! این داستان خود، حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
ای دوستان، این حکایت بیانِ احوال خود ما و داستانی است برای ارشاد سالکان که بتوانند مهالک راه سیر و سلوک را بشناسند و ارائه طریقی است برای گذشتن از این موانع.
- بود شاهی در زمانی پیش از این ملک دنیا بودش و هم ملک دین
در زمانهای قدیم پادشاهی بود که علیرغم شوکت سلطنت از مرتبه ایمانی والایی نیز برخوردار بود.
- اِتّفاقا شاه روزی شد سوار با خواصِ خویش، از بهرِ شکار
شاه، روزی از روزها همراه عدّهای از درباریان به نیّت شکار، سوار بر مرکب شد و به راه افتاد.
- یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک، پادشاه
شاه، کنیزکی را در شاهراهی دید و شیدای او شد.
شاه؛ روح عالی، نور محض که متعلّق به عالم امر است و به آنجا بازگشت خواهد کرد.
این نور محض، در کالبد تن به فرمان الهی برای مدّتی معیّن محبوس شده است. روح عالی از حضرت باریتعالی آمده و در اتّصال با حق است. بر علوم و اسرار وقوف دارد و از حکمت الهی مطّلع است. دانش و حکمت روح عالی در شرایط عادی به ضمیر آگاه و عقل و اندیشه انسان انتقال نمییابد، مگر به عنایت الهی و با تزکیه و تهذیب نفس و طاعات و عبادات خالصانه قلبی و خدمات صادقانه در راه خدا.
استقرار این شاه (روح عالی علوی که از اعلیû علّیّین آمده است) در مُلک تن (که از جنس مادّه است) در شرایطی که هیچگونه سنخیّت (جنسیّت) با یکدیگر ندارند، مستلزم وجود رابطی است بینابینی که به آن «جسم اثیری» میگویند.
این جسم اثیری یا جسد غیر مادّی، رابط میان روح (نور محض) و جسم مادّی (فیزیکی) میباشد. تمام عملیّات روح نسبت به رشد عقلی و جسمانی انسان از طریق این جسم اثیری به جسم فیزیکی میرسد و میان این دو جسم رابطی نوری (در گذشته آن را ریسمان نقرهای مینامیدند) وجود دارد که هنگام مرگ و خروج روح و جسم اثیری از بدن این رابط نوری پاره میشود تا (جسم اثیری یا روح متجسّد در آدمی) به آسانی از جسم مادّی خارج شده و در جهان بعدی (عالم ارواح) ادامه حیات دهد.
«روح متجسّد» در آدمی یا «نفس» یا «جسم اثیری»، پس از جدا شدن از جسد فیزیکی خود به علّت وقوع مرگ، در سطحی از عوالم متعدّد اثیری قرار خواهد گرفت که ارتعاش امواجش منطبق بر ارتعاش امواج جسم اثیری وی باشد؛ پس نفس یا روح متجسّد هر انسانی در اثر رشد عقلی و ملکات اخلاقی که در بدن فیزیکی به دست آورده و بر اساس آنکه تا چه حد متعالی شده و تا چه پایه منوّر گشته باشد به جهان روحی همسطح خود منتقل خواهد شد تا در آنجا پس از مدّتی با تعالی یافتن به جهان روحی بعدی منتقل شود.
کارل گوستاو یونگ ، از برجستهترین علمای روانشناسی جدید به این نتیجه رسید که روح یک حقیقت قائم به ذات و مستقل از مادّه فیزیکی است. او ورای وجود روح در بدن انسان به وجود جسم اثیری هم اعتقاد داشت.
اکنون باز میگردیم به داستان پادشاه و کنیزک و تحلیل نقش هر یک از عناصر نامبرده در وجود انسان. در این حکایت، «شاه»، انسانی است با نفس معتدل (نفس لوّامه یا ملامت کننده) و گرچه تمایل به بهره بردن از مظاهر دنیوی و تمنّیّات جسمانی را داراست، در عین حال ایمان و اعتدال نفس، وی را به سوی حق متمایل میدارد. او بدان حد از آگاهی رسیده است که میداند حقیقیترین پناهگاه برای انسان حضرت احدیّت است؛ امّا نفس وی هنوز کمال تعالی را نیافته است که «شاهِ مُلک تن و امیر وجود خویش» هم باشد و پادشاهی ملک زمین از آن او است و به پادشاهی حقیقی که امیری و سروری بر نفس خویش است (نفس مطمئنّه) نرسیده است.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقریشرح مثنوی معنوی
برای ادامه شرح مثنوی معنوی رجوع کنید : شرح مثنوی معنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری اثر ناهید عبقری. برگزیده کتاب سال ۱۳۹۶
شرح مثنوی معنوی نی نامه . به قلم ناهید عبقری
شرح مثنوی معنوی نی نامه :
- نِی حدیثِ راه پُر خون میکند / قصّههایِ عشقِ مجنون میکند
نی یا انسان کامل سخن از راهی میگوید که پر از خون جگر است، راهِ بیانتهای کوی دوست، راهی که در آن تنها مجنونصفتان میتوانند طیّ طریق کنند.
- محرمِ این هوش جُز بیهوش نیست / مر زبان را مُشتری جز گوش نیست
درک نکاتی که گفته شد و اینکه چگونه نی حدیث راه پرخون میکند و قصّههای عشق مجنون را میگوید، نیازمند هوش و ادراکی ماورای هوش و ادراک عادی بشری است که مولانا این فراست خاص را بیهوشی مینامد؛ یعنی عدم وابستگی به تعلّقات دنیوی. کسی میتواند محرم این راز شود و به حریمِ عالی عالم معنا راه یابد که دلش مقیّد به قیود نفسانی نباشد و چنین کس به دنیا و اعتبارات دنیایی وقعی نمینهد؛ پس نسبت به مسایل دنیایی بیهوش و نسبت به عوالم روحانی بهوش است. در مصراع بعدی میفرماید: زبانی که گوینده لطایف و اسرار است، زبان ولیّ (انسان کامل) آنچه را که لزوم مییابد، میگوید؛ امّا تنها کسی مقصود حقیقی وی را در مییابد که گوشی شنوا داشته باشد. گوشی ماورای گوش سَر و زمینهای مستعد برای دریافت ادراکات عالی. (گوش دل، گوش باطن)
- در غمِ ما روزها بیگاه شد / روزها با سوزها همراه شد
در غم فراق روزهای بسیاری سپری شد که توأم با سوز و درد بود. اشارهای است به آشنایی با شمس و در حقیقت آشنایی با عشق و پیامدهای دردناکی که دوری از شمس برای مولانا داشت، تا روزی که حقیقتِ شمس را در وجود خود یافت و اندکی آسود. به نظر میرسد که «در غم ما روزها بیگاه شد»، غم ما، همان راه پر خون و قصّهای از قصّههای عشقِ مجنون باشد، قصّه عشق و غم مولانا.
- روزها گر رفت، گو: رو، باک نیست / تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست
از گذر ایّام و آمد و شد روزها که امری عادی و طبیعی است، هیچ دلنگرانی نیست. مهم نتیجهای است که حاصل شده و این ثمره برای مولانا، تحوّلاتی درونی و کمال روحانی است و نتیجه این تکامل، حضور حسامالدّین است که به تعالی دلخواه رسیده است و خطاب به اوست: ای حسامالدّین، تو بمان که حاصلِ ایّامِ از دست رفتهای و اینک در این روزگار چون تویی، چنین پاک پاک از گردِ تعلّقات، وجود ندارد.
شرح مثنوی معنوی نی نامه ، ادامه…
- هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد / هر که بی روزیاست روزش دیر شد
همانگونه که ماهی هرگز از آب سیر نمیشود و همه چیز او و حیات و ممات او در آب جریان و استمرار مییابد، مردان خدا، اولیاءالله و کاملان نیز که ماهیانِ دریای حق به شمار میآیند، علیرغم فیوضات ربّانی و باران رحمتِ الهی که بر آنان همواره جریانی دایمی دارد، چنانکه گویی در دریایی از فیض خداوندی غوطهوراند، هرگز احساس پر بودن و سیر شدن از این عنایات را ندارند و همواره فریاد «هَلâ مِنâ مَزید» از جانشان بر میخیزد، و کسی که از این رزق معنوی محروم و بیبهره باشد یا در پی کسب و تحصیل آن نباشد از دیدگاه مولانا و همه عرفا روزگارش بیهوده سپری شده است؛ یعنی روزش دیر شده و به شامگاه رسیده، بدون آنکه بهره معنوی برده باشد و عمر عزیزی را که به امانت به او دادهاند، بیهوده و به بطالت گذرانده است.
- در نیابد حال پُخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید، والسَّلام
کسی که ادراک روحانی و معنوی ندارد، نمیتواند حال تعالی یافتگان و کاملان را دریابد.
به نقل از شرح مثنوی معنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری تا پایان نی نامه .
شرح مثنوی معنوی ۲
- آتش ِ عشقاست کاندر نِی فُتاد / جوششِ عشقاست کاندر مِی فُتاد
بنا به اعتقاد عرفا و گروهی از فلاسفه، عشق در همه موجودات و در کلّ کائنات ساری و جاری است و استدلال آنان بر این امر، تمایل ذاتی و فطری تمام موجودات است برای رسیدن به کمال وجودی خود و معتقدند که محرّک اصلی در کلیّه تحرّکاتی که در عالم هست عشق رسیدن به تکامل است؛ امّا هر موجودی به میزان استعداد خود تحرّک دارد؛ پس سوزی که در نوای نی است از آتش گدازنده عشق و جوشش می نیز به همان سبب است.
اینک بیمناسبت نیست اگر به عشق و مفهوم آن از دیدگاه بعضی از عرفا و حکما بپردازیم و آنچه را که مایه اصلی عرفان و عامل اساسی سیر و سلوک عارفان و جوش و خروش آنان است بررسی نماییم. لطیفهای را که ربّانی و ودیعهای را که الهی است. آتشی را که سوزاننده صفات بشری و گشاینده چشمِ دل سالک به عوالم ملکوتی است.
سهروردی در رساله فی حقیقه العشق: محبّت چون به غایت رسد عشق است و عشق را از عَشَقه گرفتهاند که گیاهی است و در بن درختها پدید میآید. ابتدا ریشهاش را در زمین محکم میکند، سپس سر بر میآورد و به دور درخت میپیچد، آن چنانکه تمامی درخت را میگیرد تا آن را بخشکاند و همچنین است در عالم انسانیّت که خلاصه موجودات است. تا قرن
پنجم هجری صوفیّه بیشتر از محبّت سخن گفتهاند و از آن زمان به بعد «عشق» در آثار منظوم و منثور عارفان راه یافته است. در قرن ششم با ظهور سنایی غزنوی، عشق در آثار عرفانی جایگاه خاصّی یافت و بعد، عطّار و دیگر بزرگان عرفان و تصوّف، بنیانِ آثار خویش را بر پایه عشق نهادند و لطایف بیشمار آفریدند.
از نخستین طلیعه آفرینش آدم تا کنون، انسان با عشق آشنا بوده و هرچه معرفت عمیقتری نسبت به مبدأ هستی یافته این حس در وی عمیقتر گشته، تا آنجا که خود را عاشق و خداوند را معشوق یافته است. هر تعریفی که درباره عشق گفته شود نارسا است؛ زیرا چیزی را میتوان وصف کرد که بر آن احاطه و اشراف تام باشد، حال آنکه عشق به تعبیر عارفان و حکیمان نور وجود است.
پس حقیقتِ عشق، یافتنی و چشیدنی است. فلوطین به دو قوس صعودی و نزولی معتقد است و میگوید: در قوس صعودی باید از آلایشهای دنیوی پاک شد و لطیفه نهانی که از آن عشق خیزد را جان میداند و مطلوب حقیقی وصول به حق است که حاصلِ آن بیخودی از خویش است.
نظریّه سریان عشق در کائنات در یونان باستان نیز وجود داشته است و افلاطون در رساله «مهمانی» میگوید: قلمرو قدرت خدای عشق تنها جان و تن انسان نیست، بلکه سراسر عالم هستی است.
شرح مثنوی معنوی ۲ :
- نِی، حریفِ هر که از یاری بُرید / پردههااَش پردههایِ ما درید
در این بیت نیز به نظر میرسد که مولانا از به کار بردن نی هر دو مفهوم آن را در نظر داشته است، هم نی به عنوانِ ساز و هم نی در معنای تمثیلی آن. در مورد نخستین، نی با بریده شدن از نیستان سوزی دارد و گدازی و این حال هماهنگ است با احوال هر عاشق در هجران معشوق، و پردههایی که مینوازد، سبب دگرگونی و تهییج افزونتر عاشق میشود و راز عشق را بر ملا میکند. در معنای تمثیلی آن نی، اشارهای است به حسامالدّین، انسان کاملی که مولانا به او تعلّق خاطر داشته است و میفرماید: حسامالدّین رفیق و همراه و همدمِ هر کسی است که از یاران دنیوی میبرد و خود را از قید تعلّقات میرهاند. سازی را که از عشق در دل ما نواخت، گامی بود از گامهای نوای دلدادگی و بیقراری، که نغمه این ساز، پردهها و حجابهای درونی ما را با وی به کلّی درید و از بین برد و اتّحادی بین عاشق و معشوق حاصل آمد.
شرح مثنوی معنوی ۲ ادامه:
- همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ / همچو نِی، دمساز و مشتاقی که دید؟
انسان کامل در مراتب سیر و سلوک، تمام منازل را طی کرده و از کلیّه آفاتِ راه باخبر است و در مقام یک مرشد کامل، مشتاقان و طالبان را تعلیم میدهد و برای آنکه هر کس حقیقتِ نَفâسِ خویش را بشناسد و مشتاقِ حقیقی از مدّعی لافزن تمیز داده شود، آنان را به اشکال گوناگون میآزماید. ابتلای به دردها، رنجها و مصائب که در اینجا به زهر مانند شده؛ چون برای سالک تلخ و ناخوشایند است. هنگامی که سالک نقش ِ نَفâس را دریافت و لزوم مبارزه با آن را متوجّه شد، این حکیم الهی، وی را درمان میکند و پادزهر که همان امداد الهی است به کمک وی میشتابد؛ بنابراین ولیّ مانند محک عمل میکند و میزانی است برای سنجش حق از باطل. او که خود گرد تعلّقات را از دامنِ دل افشانده است، بیش از هر کسِ دیگری آرزومند و مشتاق همدمی و همنفسی و همصحبتی با کسانی است که خواهان رَشَد و هدایت هستند.
شرح مثنوی معنوی ۲ ؛به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری
شرح مثنوی
- کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
از روزی که مرا از «نیستان وحدت» جدا کردهاند، چنان نالیدهام که همگان به خروش آمده و نالیدهاند.
- سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق تا بگویم شرحِ درد اشتیاق
اشتیاقی که مولانا برای پیوستن به دریای وحدت الهی دارد، دردی را در وی به وجود میآورد که درک این درد برای آن کس که چنین تجربه عارفانه و عاشقانهای ندارد ممکن نیست؛ بنابراین مولانا که میخواهد دردِ اشتیاق خویش را شرح دهد، جویای سینهای است که شرحهشرحه شده و قابلیّت لازم را برای همدلی و تفاهم یافته باشد. در بیت چهارم از شرح مثنوی میخوانیم:
- هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش باز جوید روزگار وصل خویش
هر کسی که از اصل و مبدأ خویش که همان حقیقت وجودی اوست، دور مانده باشد و این دور ماندن را دریابد، مشتاق بازگشت به اصل خویش است.
- من به هر جمعیَّتی نالان شدم جفتِ بد حالان و خوش حالان شدم
من در جوار همگان نشستم و شرح این هجران را برای هر کس و به زبان خاصّ وی بیان داشتم. برای کسانی که خوابآلوده و غفلتزده بودند و آنان که درونی آگاه و متعالی داشتند. سعی کردم برای درک این فراق و به یاد آوردن ایّام وصال ایشان را یاری کنم.
- هر کسی از ظنّ ِ خود شد یارِ من از درون من نجُست اسرارِ من
آنچه را که گفتم، شنوندگان شنیدند؛ امّا هر کس بنا بر تصوّرات و پندار و میزان ادراک، چیزی را که با حال درونیاش منطبق بود، پذیرفت و فراتر از آن نرفت و به اسراری که در کلام مستور بود، وقوفی نیافت.
- سِرّ ِ من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
اسراری که در کلام مولانا نهفته است، از ناله نی که همان سخن اوست، جدا نیست، درهم پیچیده و ممزوج است؛ امّا برای درک آن، چشمی بینا و گوشی شنوا لزوم مییابد، نه چشم و گوش سَر. مقصود چشم بصیرت و گوشِ حقیقتنیوش است که فقط از درونی پاک و مصفّا میتوان چنین انتظاری داشت.
- تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست
بین «تن» و «جان» آدمی که همان روح انسانی مقیّد در جسم است، پرده و حجابی نیست؛ امّا هیچ کس قادر به رؤیت جان (روح) با چشمِ سَر نیست؛ زیرا سنخیّت و جنسیّتی بین تن که مادّی و روح که نور محض است وجود ندارد. به همین ترتیب سِرّی که در کلام اولیا و انسانِ کامل نهفته است، «جانِ کلام» است که در کالبدی به نام سخن یا «کلام» نهفته است که عام خلق قادر به درک آن نیست.
- آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد، نیست باد
صوتی که از نای بر میخیزد، فریادی است ناشی از شرارههای آتش عشق الهی و شعلههای سوزاننده درد فِراق. این یک صوت عادی حاصل از خارج شدن هوا از حنجره نیست. هر کسی که واجد چنین عشقی نباشد سرد و افسرده است. بادا که این سردی و انجماد برای همگان نیست باشد؛ زیرا در جهانبینی عارفانه عاشقانه مولانا، آفرینش جهان و خلقت بر اساس ِ عشق است.
به نقل از
شرح مثنوی نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری، ناهید عبقری
بیت اوّل از نی نامه
بشنو، این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
شارح در بیت اوّل از نی نامه میگوید:
مولانا در شروع منظومه عظیم مثنوی و در هجده بیت ابتدای آن چکیدهای از تجارب روحانی و معنوی و اهداف تعلیمی خویش را به اجمال تبیین میدارد و ماحصل ناب و گرانقدری را که پس از سیر و سلوک بسیار و تزکیه نفس و رسیدن به عالیترین درجات روحانی و معنوی در ارتباط با حقیقت انسان به الهامات ربّانی و شهود عینی و یقینی حقّانی در اوجِ آسمان معرفت دریافته است، وحیآسا و در حدّ توان درک انسان جویای حقایق به زبانی ساده و در عین حال پر رمز و راز تقریر میدارد و بعد در طیّ دفاتر ششگانه این اثر مُلهم از حق، به تبیین و تفسیر اندیشه هموارهاش «بشنو این نی چون شکایت میکند» میپردازد و برای تفهیم این معانی بلند بر خلاف روش بسیاری از عرفا و متصوّفه متقدّم و یا همعصر که تعالیم عرفان نظری و عملی را خشک و در قالب عبارات و جملات ثقیل عرضه میداشتند، سنّتشکنی کرده و از قالبی ظریف و لطیف و قابل انعطاف به نام قصّه و حکایت و تمثیل سود جسته است. احاطه بسیار این انسانِ سترگ به آیات مختلف قرآن و احادیث گوناگون و علوم رایج آن عصر و حافظه فوقالعاده نیرومند و ذهن پویای او و قدرت تداعی شگفتانگیزش موجب شده است که در حین بیان یک حکایت یا تمثیل به زیبایی تمام و سهولتی حیرتانگیز، از مضامین قرآنی بهره ببرد و با اشاراتی ظریف، کلام خود را تحکیم بخشد و یا به احادیث گوناگون استناد جوید. باشد که منکران را نیز به راه حق دلالتی گردد و با طرح موضوعات گوناگون فقهی و یا کلامی و فلسفی، مفاهیم بلندی را که ظرایف و لطایفی دقیقاند به تقریر آورده است.
همچنین بیت اوّل از کتاب شرح مثنوی معنوی، تمثیلی است دلانگیز که انسان را در ماورای زمان و قرون و اعصار، بر خوانی از حقایق و معارف که از کرم گسترده است، مینشاند و صلای عام در میدهد که با گوشِ جان بشنود شکایت این نی را، شِکوه و ناله مولانا را در مقامِ انسان کاملِ واصل، کسی که از خودی خویش تهی شده و مانند نیِ میانتهی است که نایزن در آن میدمد و صدای برخاسته از نی، گرچه صوت و صدای نی است؛ امّا در حقیقت، تأثیر و نتیجه دمیدن نایی (نایزن) در نی است؛ پس با گوش دل بشنو و درک کن آنچه را که برای تو حکایت میکند و این حکایت، شرح جداییهاست و شِکوه و ناله نی که نمادی از مولانا در مقام انسانِ کامل است. این شکایت، شِکوه از جداییهاست. هجران از مبدأ و اصلی که حقیقتِ انسان متعلّق بدان است و از آن هستی یافته است، همانگونه که نی، آن گیاه آبی، به دست قدرت و اراده انسان از نیستان بریده میشود و با هنرمندی از این ساقه میانتهی، سازی بادی میسازد و در آن میدمد و حسّی را که میخواهد به شنونده القا میکند، آدمی نیز بنا بر مشیّت و اراده الهی از اصل خویش جدا شده است و به دست قدرت حق تعالی، وجودی که استعداد و قابلیّت «نای شدن» را دارد، با هدایت ویژه الهی، در تهی شدن از خویش، یاری و امداد میشود و بدینسان انسانی که به کمال الهی میرسد؛ همان «نی» میانتهی است که به دست قدرت حق ساخته شده است و «نایی» آن کسی جز حق نیست و حضرت حق است که در نی میدمد و اوست که این سوز و گداز عاشقانه ناشی از هجران را میپسندد و هم اوست که خواهان بازگشت نی به نیستان است و ناله و سوز این سَری ناشی از جذب آن سَری است.
شارح در بیت اوّل از نی نامه میافزاید:
اینک مولانا، ناله و فغانی را که سر میدهد، ناشی از نفخه ربّانی است. ناله انسان کامل است برای خود وی و برای بشریّت، از آنرو که جذب آن سری سبب شهود حقایق شده و کشف دلایل، علیرغم کمال و اتّصال با دوست، از جدایی صوری و ظاهری خود، از جدایی حقیقی و غفلت و خوابآلودگی اکثریّت مردم در رنج است و ناله سر میدهد و در عین شکایت از جدایی، تعلیم هدایت و رهایی را بر خود ملزم مییابد.
بیان این نکته نیز بیمناسبت نیست که مولانا موسیقی میدانسته و رباب را به خوبی مینواخته حتّی برای ارتقا کیفیّت در آن تغییراتی داده است. نی نیز ساز مورد علاقه وی بوده که در مراسم سماع و تجمّع یارانِ مولانا همراه دیگر سازها همواره مترنّم بوده است.
اینک نیز بعد از گذشت قرنها، همواره در گردهمایی و تجمّع مولویّه که سماع و موسیقی از ارکان آن است، نواخته میشود و چنین به نظر میرسد که علاقه مفرط مولانا به این ساز و سوز و گدازی که در صوت محزون آن است و همچنین تشابهات موجود، عامل برگزیدن نی به عنوان نمادی برای این تمثیل زیبا باشد.
کسانی که سعادت زیارت تربت پاک مولانا را در قونیه داشتهاند، میدانند که در ساعاتی که درهای کعبهالعشّاق برای زیارت مشتاقان گشوده است، صدای نی با آن نوای هوشربا و محزون در تمام فضای وسیع و روحانی آن بارگاه طنینافکن است و با اندک حضور قلبی که به عنایت الهی حاصل آید، این صوت روحپرور تأثیری اعجابانگیز بر جان آدمی میگذارد.
مورد دیگری نیز که شارحان به تفصیل در باب آن در بیت اوّل از نی نامه بحث کردهاند، بیان این نکته است که تمام سورهها در قرآن مجید با «بسم الله» آغاز شدهاند، به استثنای یک سوره (سوره توبه) که آن نیز با «بَرآءَه» آغاز شده؛ بنابراین حرف آغازگر تمام سورهها حرف «ب» است، که مثنوی نیز با «بشنو» آغاز شده، سپس شارحان از اسراری که در حرف «ب» نهفته است، سخن گفتهاند.
همچنین اگر جمله ابوبکر شبلی را که گفت: من نقطه زیر «ب» هستم، مورد توجّه قرار دهیم، گفتن این نکته که شروع مثنوی با «بشنو» تصادفی بوده، کلامی جسورانه خواهد بود.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبان عرفان نظری. بیت اوّل از نی نامه . ناهید عبقری