صوفیان آمدند از چپ و راست درِ صوفی دل است و کویش جان سرِ خُم را گشاد ساقی و گفت این چُنین باده و چُنین مستی توبه بشکن که در چُنین مجلس چون شکستی تو زاهدان را نیز مردمت گر ز چشمِ خویش انداخت گر برفت آبِ روی کمتر غم آشنایان اگر ز ما گشتند |
در به در کو به کو که باده کجاست؟ |
موضوع: در بیان طلب «بادۀ الهی».
صوفیان آمدند از چپ و راست در به در کو به کو که باده کجاست؟
سالکان از چپ و راست و هر سو گِرد آمدهاند و در هر کوی و برزن، در به در، در جست و جوی «بادۀ حقّانی»اند که این «رزق الهی» کو و کجاست؟
صوفی: پیرو طریقۀ تصوف. در اصطلاح آنان که از طریق ریاضت و تعبّد و تهذیب نفس، طالب راه یافتن به حق و حقیقتاند. گروهی که از اواخر قرن دوم هجری در اسلام پدیدار گشتند و در سراسر تاریخ اسلام و ایران در علوم و آداب و اجتماع اثر شگرفی داشتهاند . تصوّف یا عرفان، طریقهای است مخلوط از فلسفه و مذهب که به عقیده صوفیان راه وصول به حق منحصر بدان است. پیروان این طریقه به صوفی و عارف و اهل کشف موسوماند .درباره وجه تسمیه صوفی و پیدایش این کلمه گفتهاند : تصوّف منسوب به اهل صُفّه است و جماعتی از فقرای مسلمان که در صدر اسلام در صُفّه مسجد پیامبر(ص) سکونت داشتند، لیکن درست نیست؛ زیرا نسبت صُفّه، صفّی است، نه صوفی. بعضی گفتهاند: صوفی به صوف (پشم، لباس پشمین) منسوب است. برخی گفتهاند: صوفی از صفا میآید. گروهی صوفی را از صف دانستهاند؛ زیرا این طایفه از نظر قلب در صف اوّلاند. شاید بهترین فرض همان باشد که صوفی کلمهای عربی و مشتق از صوف بدانیم و معنی کلمه تصوّف را به عنوان پشمینه پوشیدن بپذیریم: فرهنگ اصطلاحات سجّادی، ص ۵۳۶و دهخدا.
درِ صوفی دل است و کویش جان بادۀ صوفیان ز خُمِّ خداست
«درِ» هر صوفی، «دل» اوست؛ یعنی این صوفیانِ صافی، اهل دلاند و فقط از طریقِ دل میتوان با آنان ارتباط صمیمانه برقرار کرد؛ زیرا این قوم که در کویِ «جان»، منزل دارند، باده نوشِ «خُمِّ خدا»اند؛ یعنی تمام توجّه ایشان به «دل» است که از «غیرِ حق»، یعنی «ماسِوَی اللّه» پاک باشد و به «جان» است که گَردِ تعلّقی بر آن ننشیند تا در «بادۀ الهی» که «رزقِ معنوی» این قوم است، خللی رُخ ندهد.
خُم: ظرف سفالینی بزرگ که در آن آب، سرکه یا شراب ریزند.
سَرِ خُم را گشاد ساقی و گفت: الصّلا هر کسی که عاشقِ ماست
«ساقیِ ازلی» از سر عنایت و فضل، سرِ «خُمِّ الهی» را گشاد و گفت: ندا میدهیم برای نوشانوشِ هرکسی که «عاشقِ» ماست، زیرا خُم گشاده است و فضلِ ما همچنان برجاست.
ساقی: پروردگار. الصّلا: ندا برای دعوت به طعام و خوردنی.
این چُنین باده و چُنین مستی در همه مذهبی حلال و رواست
چُنین «بادۀ حقّانی» که از فضلِ بیکران الهی میرسد و بندگان خاص را که «عاشقانِ حق»اند، چُنین از خویش بیخویش و مدهوش میکند که در «استغراق» جز «حق» نبینند و نخواهند، در هر آئین و کیش، «حلال» و رواست.
باده: مِیِ حقانی.
توبه بشکن که در چُنین مجلس از خطا توبه صد هزار خطاست
در این شرایط و چُنین بزم و مجلسِ شاهانهای که «فضلِ الهی» مرحمت کرده است، «توبه» از «باده» را باید شکست؛ زیرا توبه از باده، خطایی بس بزرگ و بلکه صدها هزار خطاست.
چون شکستی، تو زاهدان را نیز الصّلا زن که روزْ روزِ صلاست
هنگامی که «توبهات» را با صلایی که «حق» در داده است، شکستی، «زاهدان» را نیز که «متاع دنیا» را به «متاع آخرت» دادهاند، «صلا»یی بزن که امروز خوان کَرَم الهی گسترده است و «رزقِ خاص الخاصِ» بیکران و پیاپی میرسد؛ پس بگذار آنان نیز از آنچه که هرگز بهره نداشتهاند، تمتعی ببرند که روزِ «صلا»ست.
زاهد: کسی که دنیا را برای آخرت ترک گوید و به عبادت بپردازد؛ پارسا؛ پرهیزکار. غیر عاشق.
روز صلا:روزی سرشار از عنایت و فیضِ الهی که بهرهمندی از آن شامل همگان است.
مردمت گر ز چشمِ خویش انداخت مردمِ چشمِ عاشقانت جاست
اگر به سبب «استغراق» و ظهورِ احوالی که ناشی از وارداتِ قلبی است یا بروزِ شور و وجدِ مکاشفه، از چشمِ «خلق» افتادی و نزدِ مردمِ «ظاهربین» دنیادوست، شأن و اعتباری نداری،چنان در پیشگاه خداوند، قُرب یافتهای که بر چشمِ «اهل معنا» که «عاشقانِ حق»اند، جای داری.
بر مردم چشم جای داشتن: بر مردمک چشم جای داشتن، کنایه از عزّت و احترام.
گر برفت آبِ روی کمترْ غم جایِ عاشق برونِ آب و هواست
اگر آبروی یا «شأن و ارج» دنیویات ریخت و نزدِ «اهلِ دنیا»، خوار و بیمقدار شدی، اندوهی به خود راه نده و غم نخور؛ زیرا جایگاه عاشق، «عالَمِ ماده» و «دنیا» نیست که ویژگیاش «آب و هوا» و «آبروی این جهانی» است، قرارگاه او در فراسویِ این عالم است که موازین آن به احکام و مقرّرات دنیا شباهتی ندارد.
آشنایان اگر ز ما گشتند غرقه را آشنا در آن دریاست
اگر دوستان و «آشنایان» به سببِ «عشقِ حق» که وجود ما را مالامال و توجّهمان را به خلق کمتر کرده است، رویگردان شدهاند، غمی نداریم؛ زیرا «آشنایانِ» ما که غرقِ «بحرِ وحدت»ایم، در آن «دریا»اند، نه اینجا.
آشنایان: جمع آشنا: مأنوس. مألوف. نزدیک. الفت گرفته.