موضوع: در وصف خالق هستی که غیر قابل وصف است.
در شهرِ شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بیقراریست
در وجود شما، «جانانۀ یگانه»ای است که «دل» و «عقل» از تجلیّات او پریشان و بیشکیباند.
شهر: اینجا خانههای بسیار، سرزمین، مملکت، تعبیری عرفانی برای وجود آدمی که در او «روح عالی عِلْوی» دمیده شده است به موجب وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ روحی: و در او از روح خود دمیدم: حجر:۱۵/۲۹٫
نگار: بُت، مجازاً محبوب، معشوق.
هر نَفْسی را از او نصیبیست هر باغی را از او بهاریست
هر وجود، در هر مرتبهای که باشد،از او بهره و نصیبی متناسب با مرتبۀ خود میبَرَد، همان طور که هر «باغ و بوستان» متناسب با مرتبۀ «نبات»، در هر فصل از او بهرهای ویژه دارد و در «بهار» به ارادۀ وی که ناظم و حاکم بر «هستی» است، شکفته و شاداب میشود.
نَفْس: جوهری نامیرا، مستقل و قائم به ذات خود که دارایِ تعلق تدبیری بر بدن است و برای این امر نیاز به جوهر نورانی دیگری دارد که روحانیت آن از نَفْس کمتر باشد و آن «روحِ حیوانی» است که برخوردار از قوۀ غضب یا شهوت یا صفات مذمومه است و هنگامی از این زشتیها پاک شود، نَفسِ مطمئنه نامیده میشود که در قرآن میفرماید: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ: اى نفس مطمئنه: فجر:۸۹/۲۷٫
در هر کویی از او فغانیست در هر راهی از او غباریست
در هر «کوی و برزن»، از او «ناله و فغانی» به گوش میرسد؛ زیرا خلق در تضاد، تخالف و تخاصماند یا در چرخۀ حوادث روزگار سرگرداناند و در هر راهی که گام میگذاریم، به ارادۀ وی گرد و غباری هست که «راه از چاه» عیان نیست.
غبار: گرد و غبار تعبیری عرفانی برای واژگون نماییهای عالم ماده است که حقیقتِ هر چیز آن چنان که باید آشکار نیست، چنانکه رنج گنج است؛ ولی هیچکس آن را با آغوش باز نمیپذیرد.
در هر گوشی از او سماعیست هر چشم از او در اعتباریست
در هر گوشی، از او پیامی هست، اگر بتواند آن را دریابد، گاه نهانی و از عوالم غیبی یا از طریق بندگان که هر یک به نوعی سخنی ، در ترغیب، تحذیر یا آزمونهای الهی را به گوشِ ما میرسانند، همانطور که برای هر چشم، احکام سیاست او که بر این و آن رفته است، پند و اندرز یا «عبرت» است که به آن توجّه کند.
سماع: شنیدن، گوش فراداشتن، آوازی که شنیدن آن خوش باشد.
اعتبار: قدر و منزلت، عبرت.
در کار شوید ای حریفان! کاین جا ما را عظیم کاریست
ای یارانِ همراه! به کاری که برای آن آفریده شدهاید؛ یعنی «رشد، تعالی و آگاهی» بپردازید؛ زیرا هدف از آفرینش ما، همین بوده است که از طریق شناختِ نَفْسِ خود، خدا را بشناسید و بتوانید به اصل یا مبدئی که از آن آمدهاید، بازگردید.
کار: در تعبیرات عرفانی مولانا فقط به اموری گفته میشود که در جهت تهذیب، تصفیۀ باطن، تزکیه و استکمال است تا زمینۀ مناسب برایِ عشق حق مهیا شود که جز بدان ره به حق نمیتوان بُرد.
اشارتی قرآنی؛ ذاریات:۵۱/۵۶: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ :و جن و انس را نیافریدم جز براى آنکه مرا بپرستند. [در واقع به انجام طاعات و عبادات بپردازیم؛ یعنی«لِیَعْبُدُون» تا حقایق هستی را دریابیم و به درک برتر و فرازمینی نایل گردیم که«لِیَعرِفون» حصول یابد؛یعنی به آگاهی برسیم].
پنهان، یاری به گوش من گفت: کاین جا پنهان لطیف یاریست
یاری، آهسته و در نهان به گوشم گفت: اینجا، یعنی در تمامِ «هستیِ صوری» یا «ظواهرِ هستی»، «یارِ لطیف» و بینظیری پنهان شده است.
او بُد که به این طریق میگفت کز تعبیههاش دل نزاریست
البته، خودِ او بود که از دهانِ یکی از بندگانِ خاص الخاصِ خود، آنچه را که میخواست، میگفت. همان کسی که خلق از واژگوننماییهایش در دنیا، دلی زار و نزار دارند.
همین معنا در دفتر اوّل مثنوی:
آبِ خوش را صورت آتش مده |
اندر آتش صورتِ آبی مَنِهْ |
تعبیه: ساختن چیزی که قدری غریب نماید.حیله یا خُدعه جنگی. پنهان کردن چیزی با حیله و مکر. به مجاز مطلق حیله. نزار: ضعیف، سست، رنجور و دردمند.
او بود رسولِ خویش و مُرسل کآن لهجه از آنِ شهریاریست
او، در واقع، هم ارسال کننده یا «مُرسل» بود و هم «رسول»؛ زیرا سخنانِ شیرینِ پر مغز و استواری که بیان میشد، بیشک از آنِ همان «شهریارِ یگانه» است.
مُرسِل: ارسال کننده، پیغام فرستنده، کنایه از خداوند. مَا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَهٍ فَلَا مُمْسِکَ لَهَا وَمَا یُمْسِکْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ: هر رحمتى را که خدا براى مردم گشاید، بازدارنده اى براى آن نیست و آنچه را که باز دارد پس از [باز گرفتن] گشاینده اى ندارد و اوست همان شکست ناپذیر سنجیده کار: فاطر:۳۵/۲٫
مُرسل: پیغام فرستنده کنایه از خدای تعالی. لهجه: زبان، آوازِ خوش.
نوح است و امانِ غرقگان است روح است و نهان و آشکاریست
او، هم در «نوح» متجلّی شده است که «امانِ» قوم از غرق شدن باشد و هم «روحِ مطلق» است که از شدتِ ظهور و آشکار بودن، نهان است.
روح: روح مطلق، روح اعظم، حقیت روح انسانی،روحِ الهی: «نَفْسِ ناطقه»، حقیقت آدمی را که میتواند جزئیات و کلیّات را درک کند، روح انسانی گویند که اهل حکمتِ آن را «نَفْسِ» انسانی نامند یا «نَفْسِ ناطقه» که عالیترین مرتبۀ آن « نَفْسِ مطمئنه» است که به «روح عالی عِلْوی» اتصال مییابد و نازلترین مرتبۀ آن « نَفْسِ امّاره» یا «روح ریحی» است. درک این حقیقت با کمندِ عقولِ متعارف میسّر نیست که به سبب غلبۀ قوایِ حیوانی بر قوای روحانی، نفس منشأ بروزِ افعال حیوانی میشود. گاه در پرتو نورِ قلب از غیب، نَفْس ارتقا مییابد و در فسادِ خویش و عاقبت میاندیشد که «نَفْس لوّامه» نام دارد و حدّ اعلای آن که نور قلب بر نَفْس، چیره میگردد، نَفْس به اطمینان میرسد و مطمئنهاش نامند و چون کمال یابد و نور در آن به قوّت رسد و نیروی بالقوهاش پدیدار گردد، آئینهای میشود بهر تجلّی انوار الهی. که مجمع البحرین است و عرش اللّه گردد که: قدسی: «لَمْ یَسُعْنی اَرْضی وَ لا سَماَئِی وَ وَسِعَنی قَلْبُ عَبْدِی الْمُؤمِنِ»: زمین و آسمان توان جای دادن مرا در خود ندارند؛ امّا قلب بندۀ من آن کس که مؤمن، آرام و مطمئن است، چنین گنجایشی را دارد: احادیث، ص ۱۱۳٫
اشارتی قرآنی؛ اسراء: ۱۷/۸۵: وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا: و در باره روح از تو مى پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است و به شما از دانش جز اندکى داده نشده است
اشارتی قرآنی؛شمس:۹۱/۸-۷: وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا. فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا: و قسم به نفس ناطقه انسان و آن که او را نیکو به حد کمال بیافرید. و به او شر و خیر او را الهام کرد.
پس «روح انسانی» همان امر اعلای حق و مظهر ذات الهیه است از حیث ربوبیّت.
گِردِ تُرُشان مگرد زین پس چون پهلوی تو شَکَرنثاریست
بعد از این، هرگز با «اهلِ دنیا» یا «دنیاپرستان» همنشین نباش و اوقات گرانقدر عمرِ خویش را در مصاحبت با آنان ضایع نکن؛ زیرا در میانِ جانِ تو، «یار»ی است که از فَیَضان انوارش، جانت شیرین و خوش میشود.
تُرُشان: کسانی که از جانِ «تُرُش و تلخ» برخوردارند، تعبیری عرفانی برای اهلِ دنیا، دنیاپرستان، غیر موحدان یا منکران که با حقایق به کلّی بیگانهاند.
گِرد شَکرانِ طبع، کَم گرد کآن شهوت نیز برگذاریست
به خواستههای سرشتِ بشری نیز که مجموعهای از تنآسانیها و لذایذ است، کمتر توجّه کن؛ زیرا بهتر است از «شهوات» نیز در گذریم؛ چون زوال پذیرند و موجب زوال پذیریِ آدمی میشوند.
شکران طبع: خوشیهایی که سرشت بشری بدان تمایل دارد. کم گرد: نگرد، توجّه نکن.
برگذار: برگذر: گذرنده، غیر جاوید.
این جا شَکَریست بینهایت این جا سَر وقت پایداریست
اینجا «حقیقتِ مطلقِ» بیحد و کرانی است که همواره ثابت و استوار، مشتاق دیدار و در جستجوی بندگان است.
سَرْ وقت: سراغ، جستجو، پرسش، دیدار، ملاقات.
پایدار: نام خدای تعالی، ثابت، استوار، باقی.
خاموش کن ای دل و مپندار کو را حدیست یا کناریست
ای دل! خاموش باش و بیش از این در وصفِ او سخن نگو و گمان نکن که او «حد» یا «کنار»ی دارد؛ یعنی تصوّر نکن که میتوان «حق» را در قالبِ تنگِ الفاظ گنجاند و وصف کرد.
حد: غایت، اندازه. کنار: ضدّ میان، گوشه، کناره، جانب، طَرَف.