غزل ۵
موضوع: بیان شیداییها و التهاباتِ مِیِ الهی.
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا! آن جامِ جانْ افزای را برریز بر جان، ساقیا!
«من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا!»: من کجا و پذیرفتن پند در ارتباط با شئونات این جهانی و حفظ و مراعات آداب اجتماعی کجا؟احوال درونیِ من اینک جز سرمستیِ «عشق حق» و التهاباتِ «مِی الهی» هیچ چیز دیگر را نمیپذیرد. گویی بندهای قیود زندگی این جهانی را به کلّی دریده است. ای ساقی! باده را بگردان و به ما التفات کن.«آن جامِ جانْ افزای را برریز بر جان، ساقیا!»:پروردگارا اجازه بده که بندۀ خاص الخاص تو، به ما بیشتر توجّه کند تا وجودمان چنان سرشار از فیضِ حق و شور و طرب شود که جز «شیداییِ حقّانی»چیزی را نشناسیم.
ساقی: پروردگار که از طریق می الست یا مِی الهی، عاشقان حق را سر مست میکند، انسان کامل واصل که به سبب اتصال با حق وجود فیاضی است که میتواند دیگران را سرشار از مِی حقانی کند.
جام جان افزای: کنایه از وجود حضرت شمس تبریز به سبب وجود حقانی که از اولیای مستور قباب حق تعالی است، کنایه از توجّه و عنایت مرد حق که به سببِ آن جانِ سالک منوّر و پرشور میشود.
بر دست من نِهْ جامِ جان، ای دستگیرِ عاشقان! دور از لبِ بیگانگان، پیش آر پنهان، ساقیا!
«بر دست من نِهْ جامِ جان، ای دستگیرِ عاشقان»: ای کسی که دست مشتاقان و عاشقان حق را میگیری و هدایتشان میکنی، از سر لطف، به من از جامی که جان را سرشار از «عشق الهی»
میکند، کَرَم کن. «دور از لبِ بیگانگان، پیش آر پنهان، ساقیا!»:امّا این «مِی الهی»را دور از چشم بیگانگان عطا کن و اجازه بده وجودم مالامال از «عشقِ حق»شود .
نانی بده نان خواره را، آن طامعِ بیچاره را آن عاشق نانباره را کُنجی بخسبان، ساقیا!
« نانی بده نان خواره را، آن طامعِ بیچاره را»: به کسی که برای تمتّعات و خواستههای این جهانی به سوی تو آمده، نعمتی بده؛زیرا بیچارهای است که فقط این جاذبهها و بهرههای دنیوی را میشناسد و عاشق همین نعمتهاست. «آن عاشق نانباره را کُنجی بخسبان، ساقیا»: پس از همان تعلقاتی که در نظرش هست، بهرهمندش کن تا از آن حقایقی که ما میدانیم، غافل شود، در گوشهای بخسبد و مزاحمِ بزمِ «عاشقان حق» نباشد.
طامع: آزمند، حریص، طمعکار.
ای جانِ جانِ جانِ جان! ما نامدیم از بهرِ نان بر جَه، گدارویی مکن در بزم سلطان، ساقیا
ای حقیقت جان ما! ای آنکه ما را آفریدی و ای آنکه جانِ جانِ جانِ ما هستی، ما از بهر نان و تعلّقات این جهانی به سوی تو نیامدیم. برای تقرّب افزونتر آمدهایم، پس ای پیر می فروش! به سرعت مشتاقان و تشنگان را سرمست کن که در بزمِ الهی تعلل و تسامح روا نیست .
اول بگیر آن جام مِه بر کفۀ آن پیر نِه چون مست گردد پیرِ ده، رو سویِ مستان، ساقیا
«اول بگیر آن جام مِه بر کفۀ آن پیر نِه»: آن جام بزرگ را بگیر و به دست آن پیر بده تا او سرمست شود. هنگامی که او سرخوش شد، به سوی ما سرمستان عشق الهی بیا و به ما بپرداز .
پیر ده: کنایه از امور دنیوی، وجه مادّی نَفس آدمی که همواره به دنیا و امور عام میپردازد.
رو سخت کن ای مُرتَجا، مست از کجا شرم از کجا؟ ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
«رو سخت کن ای مُرتَجا، مست از کجا شرم از کجا؟»: ای کسی که قبلۀ امید و آرزوی ما هستی، مُصراً بخواه تا ما چنان از خود بیخود شویم که به کلّی و از شدت سرمستی، امور دنیوی را فرونهیم و از فرو نهادنِ «آداب ظاهری» شرمگین نباشیم. مگر مستان دنیوی، هنگامِ مستی از چیزی شرم میکنند؟ مستانِ الهی هم شرمی ندارند که رفتارشان منطبق با شئونات دنیوی نباشد. «ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا»: اگر حس میکنی که اندکی شرم و ملاحظه نیز ضروری است، قدحی از «مِی الهی» بر آن شرم بیفشان تا او هم سرمست شود و مانعی برای عاشقان حق نباشد.
رو سخت کن: اصرار کردن، سماجت کردن، شرم و حیا را به یک سو نهادن.
مُرتجا: مایۀ امید و رجا.
برخیز، ای ساقی بیا، ای دشمنِ شرم و حیا تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا!
« برخیز، ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا»: ای ساقی! بیا که فقط تو میتوانی با آن وجود فیّاض،مشتاقان را مست و مدهوش کنی و با شرم و حیایی که مانعِ وصول به حق و احوال عاشقانۀ ارتقا دهنده است، بستیزی.«تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا!»: پس ای ساقیِ پُر طراوت ما، شادان و خندان بیا و به ما توجّه کن که التفاتِ تو، عنایتِ حق است و خلق را از اقبال بلندی که سرشار از شعفِ معنوی و سعادت سرمدی است برخوردار میکند.
رطل گران، ج۱: ناهید عبقری