غزلیات مولوی
غزل شماره ۱٫
غزلیات مولوی . به انتخاب ناهید عبقری. مهرداد علیزاده شعرباف
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟ | زآن سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا | |
زآن سوی او چندان کَرَم، زین سو خلاف و بیش و کم | زآن سوی او چندان نِعَم، زین سوی تو چندین خطا | |
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد | زآن سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا | |
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود | چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا | |
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی | آن دم تو را او میکُشد، تا وارهاند مر تو را | |
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی | آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟ | |
گر چشم تو بربست او، چون مهرهای در دست او | گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا | |
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن | گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفیٰ | |
این سو کشان سوی خوشان، وآن سو کشان با ناخوشان | یا بگذرد یا بشکند کِشتی در این گردابها | |
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان | کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا | |
بانگ شُعَیب و نالهاش، وآن اشک همچون ژالهاش | چون شد ز حد از آسمان، آمد سحرگاهش ندا | |
: «گر مجرمی، بخشیدمت؛ وز جرم آمرزیدمت | فردوس خواهی، دادمت؛ خامش رها کن این دعا» | |
گفتا: «نه این خواهم نه آن! دیدار حق خواهم عیان | گر هفت بحر آتش شود، من دَررَوَم بهر لقا | |
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم | من در جحیم اولیٰترم، جنت نشاید مر مرا | |
جنت مرا بیروی او، هم دوزخست و هم عَدو | من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرّ انوار بقا؟» | |
گفتند: «باری کم گِریْ، تا کم نگردد مبصری | که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حَدِ بَکا» | |
گفت: «ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت | هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟ | |
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن | تا کور گردد آن بصر! کو نیست لایق دوست را | |
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود | یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا» | |
چون هر کسی درخورد خود، یاری گُزید از نیک و بد | ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا | |
راوزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی | پس بایزیدش گفت: «چه پیشه گزیدی ای دغا؟» | |
گفتا: «که من خربندهام» پس بایزیدش گفت: «رو!» | یا رب خرش را مرگ ده! تا او شود بنده خدا |