بشنو، این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند
مولانا در شروع منظومه عظیم مثنوی و در هجده بیت ابتدای آن چکیدهای از تجارب روحانی و معنوی و اهداف تعلیمی خویش را به اجمال تبیین میدارد و ماحصل ناب و گرانقدری را که پس از سیر و سلوک بسیار و تزکیه نفس و رسیدن به عالیترین درجات روحانی و معنوی در ارتباط با حقیقت انسان به الهامات ربّانی و شهود عینی و یقینی حقّانی در اوجِ آسمان معرفت دریافته است، وحیآسا و در حدّ توان درک انسان جویای حقایق به زبانی ساده و در عینحال پر رمز و راز تقریر میدارد و بعد در طیّ دفاتر ششگانه این اثر مُلهم از حق، به تبیین و تفسیر اندیشه هموارهاش «بشنو این نی چون شکایت میکند» میپردازد و برای تفهیم این معانی بلند بر خلاف روش بسیاری از عرفا و متصوّفه متقدّم و یا همعصر که تعالیم عرفان نظری و عملی را خشک و در قالب عبارات و جملات ثقیل عرضه میداشتند، سنّتشکنی کرده و از قالبی ظریف و لطیف و قابل انعطاف به نام قصّه و حکایت و تمثیل سود جسته است.
احاطه بسیار این انسانِ سترگ به آیات مختلف قرآن و احادیث گوناگون و علوم رایج آن عصر و حافظه فوقالعاده نیرومند و ذهن پویای او و قدرت تداعی شگفتانگیزش موجب شده است که در حین بیان یک حکایت یا تمثیل به زیبایی تمام و سهولتی حیرتانگیز، از مضامین قرآنی بهره ببرد و با اشاراتی ظریف، کلام خود را تحکیم بخشد و یا به احادیث گوناگون استناد جوید. باشد که منکران را نیز به راه حق دلالتی گردد و با طرح موضوعات گوناگون فقهی و یا کلامی و فلسفی، مفاهیم بلندی را که ظرایف و لطایفی دقیقاند به تقریر آورده است.
بیت آغازین تمثیلی است دلانگیز که انسان را در ماورای زمان و قرون و اعصار، بر خوانی از حقایق و معارف که از کرم گسترده است، مینشاند و صلای عام در میدهد که با گوشِ جان بشنود شکایت این نی را، شِکوه و ناله مولانا را در مقامِ انسان کاملِ واصل، کسی که از خودی خویش تهی شده و مانند نیِ میانتهی است که نایزن در آن میدمد و صدای برخاسته از نی، گرچه صوت و صدای نی است؛ امّا در حقیقت، تأثیر و نتیجه دمیدن نایی (نایزن) در نی است؛ پس با گوش دل بشنو و درک کن آنچه را که برای تو حکایت میکند و این حکایت، شرح جداییهاست و شِکوه و ناله نی که نمادی از مولانا در مقام انسانِ کامل است.
این شکایت، شِکوه از جداییهاست. هجران از مبدأ و اصلی که حقیقتِ انسان متعلّق بدان است و از آن هستی یافته است، همانگونه که نی، آن گیاه آبی، به دست قدرت و اراده انسان از نیستان بریده میشود و با هنرمندی از این ساقه میانتهی، سازی بادی میسازد و در آن میدمد و حسّی را که میخواهد به شنونده القا میکند، آدمی نیز بنا بر مشیّت و اراده الهی از اصل خویش جدا شده است و به دست قدرت حق تعالیû، وجودی که استعداد و قابلیّت «نای شدن» را دارد، با هدایت ویژه الهی، در تهی شدن از خویش، یاری و امداد میشود و بدینسان انسانی که به کمال الهی میرسد؛ همان «نی» میانتهی است که به دست قدرت حق ساخته شده است و «نایی» آن کسی جز حق نیست و حضرت حق است که در نی میدمد و اوست که این سوز و گداز عاشقانه ناشی از هجران را میپسندد و هم اوست که خواهان بازگشت نی به نیستان است و ناله و سوز این سَری ناشی از جذب آن سَری است.
اینک مولانا، ناله و فغانی را که سر میدهد، ناشی از نفخه ربّانی است. ناله انسان کامل است برای خود وی و برای بشریّت، از آنرو که جذب آن سری سبب شهود حقایق شده و کشف دلایل، علیرغم کمال و اتّصال با دوست، از جدایی صوری و ظاهری خود، از جدایی حقیقی و غفلت و خوابآلودگی اکثریّت مردم در رنج است و ناله سر میدهد و در عین شکایت از جدایی، تعلیم هدایت و رهایی را بر خود ملزم مییابد.
بیان این نکته نیز بیمناسبت نیست که مولانا موسیقی میدانسته و رباب[۱] را به خوبی مینواخته حتّی برای ارتقا کیفیّت در آن تغییراتی داده است. نی نیز ساز مورد علاقه وی بوده که در مراسم سماع و تجمّع یارانِ مولانا همراه دیگر سازها همواره مترنّم بوده است.
اینک نیز بعد از گذشت قرنها، همواره در گردهمایی و تجمّع مولویّه که سماع و موسیقی از ارکان آن است، نواخته میشود و چنین به نظر میرسد که علاقه مفرط مولانا به این ساز و سوز و گدازی که در صوت محزون آن است و همچنین تشابهات موجود، عامل برگزیدن نی به عنوان نمادی برای این تمثیل زیبا باشد.
کسانی که سعادت زیارت تربت پاک مولانا را در قونیه داشتهاند، میدانند که در ساعاتی که درهای کعبهالعشّاق برای زیارت مشتاقان گشوده است، صدای نی با آن نوای هوشربا و محزون در تمام فضای وسیع و روحانی آن بارگاه طنینافکن است و با اندک حضور قلبی که به عنایت الهی حاصل آید، این صوت روحپرور تأثیری اعجابانگیز بر جان آدمی میگذارد.
علیرغم عرف ادبیّات مشرق زمین که شاعران و عارفان در آغاز سخن به حمد و ثنای باریتعالیû و ستایش رسول گرامی(ص) و اهل بیت میپرداختهاند، مولانا سنّتشکنی کرده و حمد و ثنای دیباچه عربی مثنوی را کافی دانسته است؛ زیرا همانطور که مثنویپژوهان و محقّقان و شارحان ذکر کردهاند و هر پژوهشگری با غور در مثنوی بدان میرسد، آن است که این کتاب عظیم سراسر شرح و تبیین و تفسیر قرآن کریم و توضیح مراحل عشق الهی است.
مورد دیگری نیز که شارحان به تفصیل در باب آن بحث کردهاند، بیان این نکته است که تمام سورهها در قرآن مجید با «بسم الله» آغاز شدهاند، به استثنای یک سوره (سوره توبه) که آن نیز با «بَرآءَه» آغاز شده؛ بنابراین حرف آغازگر تمام سورهها حرف «ب» است، که مثنوی نیز با «بشنو» آغاز شده، سپس شارحان از اسراری که در حرف «ب» نهفته است، سخن گفتهاند.
همچنین اگر جمله ابوبکر شبلی را که گفت: من نقطه زیر «ب» هستم، مورد توجّه قرار دهیم، گفتن این نکته که شروع مثنوی با «بشنو» تصادفی بوده، کلامی جسورانه خواهد بود.[۲]
گفتن این نکته ظریف نیز بیمورد نیست که اوّلین خطابی که از حق تعالیû به رسول گرامی(ص) رسید :اِقرَأبِاسمِ رَبِّک الَّذی خَلَق … بود که فرمود :بخوان به نام پروردگارت که آفرید… و اکثر مفسّران قرآن آن را سرآغاز وحی بر رسول خدا(ص) میدانند، و میفرماید: بخوان و بدان و بگو، که حضرت خواجه، درمقامِ نفی وجود بشریّت بود و رفع قیود انانیّت، مانند نی در تصرّف نایی و به یمن تسلیم بود که واسطه تعلیم گشته است و عاملی برای ظهور سرّ مکتوم.[۳] و مولانا نیز در مقامِ یک انسانِ کاملِ واصل میفرماید: بشنو و بدان و بفهم.
کز نیستان تا مرا بُبریدهاند در نفیرم[۴] مرد و زن نالیدهاند[۵]
از روزی که مرا از «نیستان وحدت» جدا کردهاند، چنان نالیدهام که همگان به خروش آمده و نالیدهاند.
سینه خواهم شَرحه شَرحه[۶] از فراق تا بگویم شرحِ درد اشتیاق[۷]
اشتیاقی که مولانا برای پیوستن به دریای وحدت الهی دارد، دردی را در وی به وجود میآورد که درک این درد برای آن کس که چنین تجربه عارفانه و عاشقانهای ندارد ممکن نیست؛ بنابراین مولانا که میخواهد دردِ اشتیاق خویش را شرح دهد، جویای سینهای است که شرحهشرحه شده و قابلیّت لازم را برای همدلی و تفاهم یافته باشد.
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش باز جوید روزگار وصل خویش
هر کسی که از اصل و مبدأ خویش که همان حقیقت وجودی اوست، دور مانده باشد و این دور ماندن را دریابد، مشتاق بازگشت به اصل خویش است.
من به هر جمعیَّتی نالان شدم جفتِ بد حالان و خوش حالان شدم
من در جوار همگان نشستم و شرح این هجران را برای هر کس و به زبان خاصّ وی بیان داشتم. برای کسانی که خوابآلوده و غفلتزده بودند و آنان که درونی آگاه و متعالی داشتند. سعی کردم برای درک این فراق و به یاد آوردن ایّام وصال ایشان را یاری کنم.
هر کسی از ظنّ ِ خود شد یارِ من از درون من نجُست اسرارِ من[۸]
آنچه را که گفتم، شنوندگان شنیدند؛ امّا هر کس بنا بر تصوّرات و پندار و میزان ادراک، چیزی را که با حال درونیاش منطبق بود، پذیرفت و فراتر از آن نرفت و به اسراری که در کلام مستور بود، وقوفی نیافت.
سِرّ ِ من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
اسراری که در کلام مولانا نهفته است، از ناله نی که همان سخن اوست، جدا نیست، درهم پیچیده و ممزوج است؛ امّا برای درک آن، چشمی بینا و گوشی شنوا لزوم مییابد، نه چشم و گوش سَر. مقصود چشم بصیرت و گوشِ حقیقتنیوش است که فقط از درونی پاک و مصفّا میتوان چنین انتظاری داشت.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست
بین «تن» و «جان» آدمی که همان روح انسانی مقیّد در جسم است، پرده و حجابی نیست؛ امّا هیچ کس قادر به رؤیت جان (روح) با چشمِ سَر نیست؛ زیرا سنخیّت و جنسیّتی بین تن که مادّی و روح که نور محض است وجود ندارد. به همین ترتیب سِرّی که در کلام اولیا و انسانِ کامل نهفته است، «جانِ کلام» است که در کالبدی به نام سخن یا «کلام» نهفته است که عام خلق قادر به درک آن نیست.
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد، نیست باد[۹]
صوتی که از نای بر میخیزد، فریادی است ناشی از شرارههای آتش عشق الهی و شعلههای سوزاننده درد فِراق. این یک صوت عادی حاصل از خارج شدن هوا از حنجره نیست. هر کسی که واجد چنین عشقی نباشد سرد و افسرده است. بادا که این سردی و انجماد برای همگان نیست باشد؛ زیرا در جهانبینی عارفانه عاشقانه مولانا، آفرینش جهان و خلقت بر اساس ِ عشق است.
آتش ِ عشقاست کاندر نِی فُتاد جوششِ عشقاست کاندر مِی فُتاد
بنا به اعتقاد عرفا و گروهی از فلاسفه، عشق در همه موجودات و در کلّ کائنات ساری و جاری است و استدلال آنان بر این امر، تمایل ذاتی و فطری تمام موجودات است برای رسیدن به کمال وجودی خود و معتقدند که محرّک اصلی در کلیّه تحرّکاتی که در عالم هست عشق رسیدن به تکامل است؛ امّا هر موجودی به میزان استعداد خود تحرّک دارد؛ پس سوزی که در نوای نی است از آتش گدازنده عشق و جوشش می نیز به همان سبب است.
اینک بیمناسبت نیست اگر به عشق و مفهوم آن از دیدگاه بعضی از عرفا و حکما بپردازیم و آنچه را که مایه اصلی عرفان و عامل اساسی سیر و سلوک عارفان و جوش و خروش آنان است بررسی نماییم. لطیفهای را که ربّانی و ودیعهای را که الهی است. آتشی را که سوزاننده صفات بشری و گشاینده چشمِ دل سالک به عوالم ملکوتی است.
سهروردی در رساله فی حقیقه العشق: محبّت چون به غایت رسد عشق است و عشق را از عَشَقه گرفتهاند که گیاهی است و در بن درختها پدید میآید. ابتدا ریشهاش را در زمین محکم میکند، سپس سر بر میآورد و به دور درخت میپیچد، آن چنانکه تمامی درخت را میگیرد تا آن را بخشکاند و همچنین است در عالم انسانیّت که خلاصه موجودات است.[۱۰] تا قرن
پنجم هجری صوفیّه بیشتر از محبّت سخن گفتهاند و از آن زمان به بعد «عشق» در آثار منظوم و منثور عارفان راه یافته است. در قرنششم با ظهور سنایی غزنوی، عشق در آثار عرفانی جایگاه خاصّی یافت و بعد، عطّار و دیگر بزرگان عرفان و تصوّف، بنیانِ آثار خویش را بر پایه عشق نهادند و لطایف بیشمار آفریدند.
از نخستین طلیعه آفرینش آدم تا کنون، انسان با عشق آشنا بوده و هرچه معرفت عمیقتری نسبت به مبدأ هستی یافته این حس در وی عمیقتر گشته، تا آنجا که خود را عاشق و خداوند را معشوق یافته است. هر تعریفی که درباره عشق گفته شود نارسا است؛ زیرا چیزی را میتوان وصف کرد که بر آن احاطه و اشراف تام باشد، حال آنکه عشق به تعبیر عارفان و حکیمان نور وجود است.[۱]
بدایت عالمِ عشق، نهایت مرتبه عقل است و به این جهت است که وقتی عاشق واصل از عشق سخن میگوید، در نهایت از سخن خویش شرمنده میشود، چنانکه مولانا میفرماید:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
همچنین مولانا خود به استناد آنکه مرتبه عشق بسیار والاتر از شرح عقلانی است میفرماید:
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت[۲]
پس حقیقتِ عشق، یافتنی و چشیدنی است. فلوطین[۳] به دو قوس صعودی و نزولی معتقد
است و میگوید: در قوس صعودی باید از آلایشهای دنیوی پاک شد و لطیفه نهانی که از آن عشق خیزد را جان میداند و مطلوب حقیقی وصول به حق است که حاصلِ آن بیخودی از خویش است.
نظریّه سریان عشق در کائنات در یونان باستان نیز وجود داشته است و افلاطون در رساله «مهمانی» میگوید: قلمرو قدرت خدای عشق تنها جان و تن انسان نیست، بلکه سراسر عالم هستی است.[۴]
ابن سینا نیز برای نفوس سهگانه نباتی، حیوانی و ناطقه، عشق قائل شده و معتقد است: بنا به حکمت الهی این عشق به صورت غریزه در آنان وجود دارد تا از کمال باز نمانند.[۵] ملاصدرا
در فصل ۱۵ از اسفار اربعه میگوید: تمامی موجودات عاشق خدا هستند و مشتاق دیدار و وصال او؛ امّا درجه عشق و شوق موجودات بستگی به درجه برخورداری آنان از نور وجود دارد.
حاج ملا هادی سبزواری[۶] معتقد است: هرجا که وجود حقیقی هست، معشوق است و هر
نفسی اعم از حیوانی یا انسانی، عاشق وجود خود است و وجود او به وجود محیط و بسیط حق تعالیû وابسته و پابرجاست؛ پس عشق به حضرت قـیّوم دارد، حال آنکه خود نمیداند. فقط عارفان واقعی بر آن واقفاند و در تقریر همین معنا و در غزلی پرشور:[۷]
نقش دیوان قضا آیتی از دفتر عشق آسمان بی سر و پایی بود از کشور عشق
نه همین سینه بر آتش زده اوست خلیل که به هر گوشه بسی سوخته از آذر عشق
مظهر عشق نه تنهاست مقامات ظهور کانچه در مکمن غیب است بود محضر عشق
عشق ساری است خدا را چو حقیقت نگری نیست انجامش و هم نیستی آمد سر عشق[۸]
نِی، حریفِ هر که از یاری بُرید پردههااَش پرده[۹] هایِ ما درید
در این بیت نیز به نظر میرسد که مولانا از به کار بردن نی هر دو مفهوم آن را در نظر داشته است، هم نی به عنوانِ ساز و هم نی در معنای تمثیلی آن. در مورد نخستین، نی با بریده شدن از نیستان سوزی دارد و گدازی و این حال هماهنگ است با احوال هر عاشق در هجران معشوق، و پردههایی که مینوازد، سبب دگرگونی و تهییج افزونتر عاشق میشود و راز عشق را بر ملا میکند. در معنای تمثیلی آن نی، اشارهای است به حسامالدّین، انسان کاملی که مولانا به او تعلّق خاطر داشته است و میفرماید: حسامالدّین رفیق و همراه و همدمِ هر کسی است که از یاران دنیوی میبرد و خود را از قید تعلّقات میرهاند. سازی را که از عشق در دل ما نواخت، گامی بود از گامهای نوای دلدادگی و بیقراری، که نغمه این ساز، پردهها و حجابهای درونی ما را با وی به کلّی درید و از بین برد و اتّحادی بین عاشق و معشوق حاصل آمد.
همچو نی زهری و تریاقی[۱۰] که دید؟ همچو نِیâ، دمساز و مشتاقی که دید؟
انسان کامل در مراتب سیر و سلوک، تمام منازل را طی کرده و از کلیّه آفاتِ راه باخبر است و در مقام یک مرشد کامل، مشتاقان و طالبان را تعلیم میدهد و برای آنکه هر کس حقیقتِ نَفâسِ خویش را بشناسد و مشتاقِ حقیقی از مدّعی لافزن تمیز داده شود، آنان را به اشکال گوناگون میآزماید. ابتلای به دردها، رنجها و مصائب که در اینجا به زهر مانند شده؛ چون برای سالک تلخ و ناخوشایند است. هنگامی که سالک نقش ِ نَفâس را دریافت و لزوم مبارزه با آن را متوجّه شد، این حکیم الهی، وی را درمان میکند و پادزهر که همان امداد الهی است به کمک وی میشتابد؛ بنابراین ولیّ مانند محک عمل میکند و میزانی است برای سنجش حق از باطل. او که خود گرد تعلّقات را از دامنِ دل افشانده است، بیش از هر کسِ دیگری آرزومند و مشتاق همدمی و همنفسی و همصحبتی با کسانی است که خواهان رَشَد و هدایت هستند.
نِی، حدیثِ راه پُر خون میکند قصّههایِ عشقِ مجنون[۱۱] میکند
نی یا انسان کامل سخن از راهی میگوید که پر از خون جگر است، راهِ بیانتهای کوی دوست، راهی که در آن تنها مجنونصفتان میتوانند طیّ طریق کنند.
محرمِ این هوش جُز بیهوش نیست[۱۲] مر زبان را مُشتری جز گوش نیست
درک نکاتی که گفته شد و اینکه چگونه نی حدیث راه پرخون میکند و قصّههای عشق مجنون را میگوید، نیازمند هوش و ادراکی ماورای هوش و ادراک عادی بشری است که مولانا این فراست خاص را بیهوشی مینامد؛ یعنی عدم وابستگی به تعلّقات دنیوی. کسی میتواند محرم این راز شود و به حریمِ عالی عالم معنا راه یابد که دلش مقیّد به قیود نفسانی نباشد و چنین کس به دنیا و اعتبارات دنیایی وقعی نمینهد؛ پس نسبت به مسایل دنیایی بیهوش و نسبت به عوالم روحانی بهوش است. در مصراع بعدی میفرماید: زبانی که گوینده لطایف و اسرار است، زبان ولیّ (انسان کامل) آنچه را که لزوم مییابد، میگوید؛ امّا تنها کسی مقصود حقیقی وی را در مییابد که گوشی شنوا داشته باشد. گوشی ماورای گوش سَر و زمینهای مستعد برای دریافت ادراکات عالی. (گوش دل، گوش باطن)
در غمِ ما روزها بیگاه[۱۳] شد روزها با سوزها همراه شد
در غم فراق روزهای بسیاری سپری شد که توأم با سوز و درد بود. اشارهای است به آشنایی با شمس و در حقیقت آشنایی با عشق و پیامدهای دردناکی که دوری از شمس برای مولانا داشت، تا روزی که حقیقتِ شمس را در وجود خود یافت و اندکی آسود. به نظر میرسد که «در غم ما روزها بیگاه شد»، غم ما، همان راه پر خون و قصّهای از قصّههای عشقِ مجنون باشد، قصّه عشق و غم مولانا.
روزها گر رفت، گو: رو، باک نیست تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست
از گذر ایّام و آمد و شد روزها که امری عادی و طبیعی است، هیچ دلنگرانی نیست. مهم نتیجهای است که حاصل شده و این ثمره برای مولانا، تحوّلاتی درونی و کمال روحانی است و نتیجه این تکامل، حضور حسامالدّین است که به تعالی دلخواه رسیده است و خطاب به اوست: ای حسامالدّین، تو بمان که حاصلِ ایّامِ از دست رفتهای و اینک در این روزگار چون تویی، چنین پاک پاک از گردِ تعلّقات، وجود ندارد.
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد هر که بی روزیاست روزش دیر شد
همانگونه که ماهی هرگز از آب سیر نمیشود و همه چیز او و حیات و ممات او در آب جریان و استمرار مییابد، مردان خدا، اولیاءالله و کاملان نیز که ماهیانِ دریای حق به شمار میآیند، علیرغم فیوضات ربّانی و باران رحمتِ الهی که بر آنان همواره جریانی دایمی دارد، چنانکه گویی در دریایی از فیض خداوندی غوطهوراند، هرگز احساس پر بودن و سیر شدن از این عنایات را ندارند و همواره فریاد «هَلâ مِنâ مَزید» از جانشان بر میخیزد، و کسی که از این رزق معنوی محروم و بیبهره باشد یا در پی کسب و تحصیل آن نباشد از دیدگاه مولانا و همه عرفا روزگارش بیهوده سپری شده است؛ یعنی روزش دیر شده و به شامگاه رسیده، بدون آنکه بهره معنوی برده باشد و عمر عزیزی را که به امانت به او دادهاند، بیهوده و به بطالت گذرانده است.
در نیابد حال پُخته هیچ خام[۱۴] پس سخن کوتاه باید، والسَّلام
کسی که ادراک روحانی و معنوی ندارد، نمیتواند حال تعالی یافتگان و کاملان را دریابد.
بند بگسِل، باش آزاد ای پسر! چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟
گشودن بندِ تعلّقات از پای دل و رهانیدن آن از قید و بندِهر کس و هر چیز به عنوان اوّلین درس عارفانه مولانا است. خطاب به طالبان حقیقت به لحاظ نوآموز بودن، «ای پسر» است. همانگونه که هر پدر مهربان به هنگام پند و اندرز به فرزند خویش او را «پسرم» خطاب میکند. کسی که مشتاق دریافت تعالیم معنوی و روحانی است؛ حتّی اگر در سالهای میانه عمر و یا بالاتر باشد، از آنجا که با معارف و حقایق بیگانه است، از دیدگاه انسان کامل، نوآموز است و فرزند روحانی مرشد محسوب میگردد و در اصطلاح سیر و سلوک آنان را طفلان راه نامند و رشد و ترقّی معنوی و روحانی ایشان در گرو تغذیه شیر حقایق از پستان معانی استاد روحانی است. چنانکه مولانا میفرماید:
خلق اطفالاند جز مستِ خدا نیست بالغ جز رهیده از هوی
پس بلوغ از دیدگاه مولانا و دیگر عرفا، بلوغ فکر توأم با رهایی از قید هویû و هوس است. بدین ترتیب میبینیم که آزادگی، اوّلین پیام این کتاب بزرگ است و برای رسیدن به این آزادگی، نخستین توصیه، گسستن بند سیم و زر[۱۵] است. این بدان مفهوم نیست که ثروت مذموم و
ناپسند است، بلکه بدین معناست که سیم و زر برای سالک میتواند زیانآور و هلاکتبار باشد، طبیعی است که وجود آن برای گذران زندگی امری ضروری است و کار و فعّالیّت جزو واجبات زندگی به شمار میآید.
گر بریزی بحر را در کوزهیی چند گنجد؟ قسمتِ یک روزهیی
تمثیلی است از حرص آدمی که علیرغم عمر محدود، طمع و آز او نامحدود و سیریناپذیر است. اگر حرص بشری بخواهد دریایی را با آن وسعت
و حجم بسیار در کوزهای با حجم اندک جای دهد، جز این نیست که کوزه بنا بر ظرفیّت خود قدرت پذیرش دارد و انسان هم بر حسب مقدّر الهی روزی خود را دریافت میدارد و حرص ثمری جز رنج بیهوده ندارد.
کوزه چشمِ حریصان پُر نشد تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد[۱۶]
چشم حریص به کوزه مانند شده و این تمثیل برای بیان ضرورت قناعت است. صدف مظهری است از قانع بودن که به قطرهای از آب دریا بسنده کرده و دهان را بسته است و این قناعت موجب میشود تا در گذر زمان، قطره آبی به مرواریدی غلتان مبدّل گردد.
هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب، کلّی پاک شد
رهایی از صفات مذموم و ناپسندی مانند: حرص، بخل، کینه، حسد و… و تنها راه درمان و پالایش، از دیدگاه انسانشناختی و معرفتی مولانا، عشق است. کسی که از شدّت سوز و درد و هیجانات عشق، جامه خویش را دریده باشد از عیوب بشری و صفات ناپسند مبرّا میشود؛ زیرا آتش عشق همه این رذایل را میسوزانَد و محو میگردانَد. عاشق صادق از بذل جان و مال و هرگونه فداکاری در راه معشوق دریغی ندارد، در حالی که قبل از آن حبّ جان، حبّ مال و حبّ جاه مانند سدّی عمل میکرد و این همه بیپروایی و جانبازی، این همه بخشش و ایثار و اینگونه افتادگی و تواضع، در وی مشاهده نمیشد؛ بنابراین عشق سازنده است و سوختن عاشق در شعلههای سرکش عشق، او را از تاریکیهای خودپسندی و دیگر صفات نکوهیده منزّه میسازد و به اعتقاد مولانا عشقهای مجازی (عشق به غیر از حق، ماسِوی الله) مانند پلی است که غایت آن میتواند رسیدن به عشق حقیقی باشد؛ زیرا در عشقهای صادقانه و خالصانه بشری تب و تاب و گداختن در آتش محبّت، وجود فرد را مستعد میکند و زمینهسازی است برای کسب قابلیّت دریافت انوار عشق حقیقی.
شاد باش ای عشق خوش سودای ما! ای طبیبِ جمله علّتهای ما!
مولانا، به عشقی که تمامِ ارکان وجود و روح و روان او را تصرّف کرده و تحتِ سیطره خود در آورده است، خوشآمد میگوید و با شادمانی دوام و بقای این شعله سرکش را در وجود خود و دیگران خواستار است. عشقی که سودای او، اتّصال با معشوق است و اندیشهاش لقای یار. عشقی که چونان طبیبی حاذق و ماهر عیوب نفسانی را میشناسد (جمله علّتهای ما) و زیرکانه به درمان آن میپردازد.
ای دوای نَخوت و ناموس ِ ما![۱۷] ای تو افلاطون[۱۸] و جالینُوس ِ ما!
عشق دارو و عین درمان است. درمانی برای صفاتِ نکوهیده مانند: کبر و نخوت و شهوات و تمنّیات جسمانی و نفسانی. با حضور عشق، انسان کاملا تحت سیطره احساسات متعالی قرار میگیرد و حالت انفعالی مییابد. به بیانی دیگر عشق مهارکننده قوه غضبیّه و قوای شهوانی است. «ناموس» عبارت است از تمایل به مورد تأیید اجتماع بودن و نیک جلوه کردن و تقوای عامّهپسند. در ارتباط با مولانا، عشق توفان برانگیز شمس با وی چنین کرد و از آن زاهد مفتی که سجّادهنشین باوقاری بود، عاشقی را به وجود آورد که علیرغم جایگاه خاصّ اجتماعی، ردّ و قبول عامّه برایش یکسان بود.
عشق هم حکیم (طبیب) است و هم فیلسوف؛ زیرا در وجود آدمی جهانبینی جدیدی با ادراک معنوی و روحانی به وجود میآورد و دریچههای جدیدی از عالم حقیقت را به روی انسان میگشاید و معیارهای زندگی را دگرگون میسازد و اعتبار ارزشهای قراردادی را در هم میریزد و اعتبار جدیدی را بنیان مینهد که اساس آن بر ارزشهای عالم معنا است، بدین ترتیب عشق فلسفه نو و تازهای را در وجود استوار میسازد که استدلال آن و بینش عقلانی آن، نشأت گرفته از عقل عاشقانه یا عقل کلّ است.
جسمِ خاک[۱۹] از عشق بر افلاک شد کوه، در رقص آمد و چالاک شد[۲۰]
جسمی که از خاک است بر اثر عشق الهی بر اوج آسمانها رفت و کوه به رقص آمد.
عشق، جانِ طور آمد، عاشِقا ! طور مست و خَرَّ موسیû صَاعِقا
ابیات ۲۵ و ۲۶ اشارهای است به عشقِ ساری و جاری در کلّ کائنات و خطابی است به عاشقانِ حق، همانطور که طور متلاشی شد، تا کوه هستی موهومی و عاریتی انسان و صفات و طبیعت بشری او مُندَک و متلاشی نشود، به غنای حقیقی نخواهد رسید.
با لبِ دمساز خود گر جُفتمی همچو نی، من گفتنیها گفتمی
انسان کامل منبع الهامات ربّانی و دریافت فیوضات الهی است؛ بنابراین سخن او حق است؛ امّا این کلام که سراپا اسرار است، شنوندهای میطلبد خاص، بلکه خاصّالخاص که به عالم معنا ره یافته و خود غواصّ مرواریدهای بحر بیکران حقایق باشد و با حضور این انسان خاصّ ِ خاص (لب دمساز) و به علّت حضور و وجود اوست که شور و شعفی در درون شخص برپا میشود و چشمههای باطنی گشوده میگردد و گفتنیها به گفت میآید.
آنچنانکه نایی (نای زن) لب بر لب نای میگذارد و با دم خود نای را به صدا در میآورد. این انسان خاصّ ِ خاص که حضور و وجودش، سراپای مولانا را گرمی میبخشد و در وی شوری برای تبیین حقایق بر میانگیزد، حسامالدّین است.
هر که او از همزبانی[۲۱] شد جدا بی زبان شد، گرچه دارد صد نوا[۲۲]
شرط همصحبتی، همدلی است.[۲۳]
چونکه گُل رفت و گلستان در گُذشت نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
نغمهسرایی بلبل به سبب حضور گل است و در خزان و زمستان در غیاب محبوب، خاموش است و سرگذشت عشق شورانگیز خود را باز نمیگوید.
جمله معشوقاست و عاشق پردهیی زنده معشوقاست و عاشق مردهیی
هستی عاشق در مقایسه با هستی حقیقی چیزی جز هستی موهومی نیست. این هستی پرده یا حجابی است بین حبیب و محبوب. محبّ صادق باید همه هستی موهومی خویش را در معشوق دربازد، آنگاه که «من» در میان نباشد از خود فانی شده است و به بقای حق باقی است. عاشق تا سر مویی از انانیّت با اوست، مردهای بیش نیست؛ زیرا هر لحظه امکان خطا و اشتباه و سقوط هست.
چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پَر، وایِ او!
عاشق نیروی حیات عاشقانهاش را از عشق و مظهر عشق میگیرد و به کمک آن مانند پرندهای با بال و پر عشق در آسمانهای جان به سوی کمال پرواز میکند. اگر از جانب عشق توجّهی به او نشو، یعنی عشق را پروای او نباشد، که معمولا این عدم توجّه به سبب آزمودن عاشق است یا به دلیل خطا و اشتباهاتی که از وی سر زده است، او بدون نیروی معنوی قادر به پرواز در عوالم روحانی نیست و مانند پرندهای است که بیبال و پر مانده باشد، وای به حالِ او!
من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس؟
در سیر و سلوک فراست باطنی و ادراک روحانی الزامی است که خاصّ ِ مؤمنان است. فیض الهی تحت عنوان توجّه حق و استاد باطنی (نور یارم) به سالک میرسد و سلوک او را ممکن میسازد؛ زیرا در هر لحظه حوادثی در کمین است و دم به دم دریافتهای جدید و احوال باطنی ناشناخته، تحت عنوان واردات غیبی به او میرسد و سالک به کمک نور باطنی (فیض حق، مدد حق) قادر خواهد بود ادراکاتِ نفسانی را از ادراکات روحانی تمیز دهد. نور حق و امداد مرشد کامل مانند محکی است در باطن سالک، برای تشخیص حق از باطل.
عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غمّاز[۲۴] نَبوَد چون بُوَد؟
عشق میخواهد که این اسرار گفته شود؛ زیرا اقتضای او ظهور است، حال اگر قادر به دریافت آنها نباشی، چه میشود کرد؟
آینهت[۲۵] ، دانی چرا غمّاز نیست؟ ز آنکه زنگار از رخش مُمتاز نیست
زدودن زنگار و تیرگیها از آینه درون (ممتاز شدن یا تمییز شدن) با تهذیب نفس امکانپذیر است و چنین کار خطیری بدون دریافت کمکهای باطنی از استاد کامل (پیر طریقت، ولیّ، انسان کامل) میسّر نیست.
عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور
و تدبیر کردن در صحّتِ او
این حکایت که مولانا آن را «نقد حال» میخواند، داستانی است رمزی که تمثیل حال انسان است. انسانی که در وی قابلیّت و استعداد کمال الهی نهاده شده و اینک در عالم محسوسات و حضیض مادّه محبوس و مهجور است.
این حکایت بیانگر حال شاهی است فاضل که در راه شکار، خود شکارِ عشقِ کنیزکی میشود و با خریدن و بردن او به دربار از وی برخوردار میگردد؛ امّا از قضا کنیزک بیمار میشود و حاذقترین اطبا که به فرمان شاه گرد آمدهاند از درمان او عاجز میمانند. شاه از قاضیالحاجات یاری میخواهد و به خداوند پناه میبرد و در میان اشک و آه در محراب دعا به خواب میرود. در رویایی صادقه به او میگویند که حکیمی صادق را به سوی تو میفرستیم که در نحوه درمان او میتوانی سحر مطلق و قدرت حق را ببینی. صبحگاهان پیری چون هلال میرسد و به روشی خاص به درمان کنیزک میپردازد.
در این داستان،[۲۶] پادشاه نمادی است از روح عالی، که از عالم برین مهجور گشته و در عالم محسوسات در قفس تن محبوس شده است. کنیزک نمادی از نفس آدمی در مراحل نازله است که به «زرگر» عشق میورزد و زرگر رمزی است از تعلّقات دون دنیوی که رهایی از آن جز به ارشاد و امداد حکیم الهی ممکن نیست.
مولانا، اجزای متفاوت این حکایت را از چهار مقاله نظامی عروضی، اسکندرنامه نظامی و قانون ابنسینا گرفته و با آمیزشی دلانگیز و تصرّفاتی بدیع به روایت داستانی پرداخته است که نقد حال ما به شمار میآید و به روش کلّی خود با توجّه به سرّ قصّه از هر یک از اجزای حکایت نتیجهای مناسب گرفته است.
سرّ سخن و جان کلام آن است که آدمی در شاهراه زندگی، خواهناخواه اسیر و شکار نفس نازله خویش است که این نفس نیز در دام تعلّقات دون دنیوی گرفتار و در بند است.
مولانا راه رهایی از این اسارت و راهکار عملی آن را خروشی از میان جان میداند که سبب جوشش بحر بخشایش است و چنگزدنی خالصانه، حبلالمتین حق را، تا به برکت دلی شکسته، حکیمی الهی رخ نماید و در درمان وی بتوان سحر مطلق را دید که چگونه با نور آن یار، وصول به مقامات معرفت حصول مییابد و گرد تعلّقات از دامن دل افشانده میشود و سیر و سلوک در عوالمی، ماورای عالم محسوسات امکانپذیر میگردد. این حکایت تا بیت ۳۲۴ استمرار مییابد.
بشنوید ای دوستان! این داستان خود، حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
ای دوستان، این حکایت بیانِ احوال خود ما و داستانی است برای ارشاد سالکان که بتوانند مهالک راه سیر و سلوک را بشناسند و ارائه طریقی است برای گذشتن از این موانع.
بود شاهی در زمانی پیش از این ملک دنیا بودش و هم ملک دین
در زمانهای قدیم پادشاهی بود که علیرغم شوکت سلطنت از مرتبه ایمانی والایی نیز برخوردار بود.
اِتّفاقا شاه روزی شد سوار با خواصِ خویش، از بهرِ شکار
شاه، روزی از روزها همراه عدّهای از درباریان به نیّت شکار، سوار بر مرکب شد و به راه افتاد.
یک کنیزک دید شه بر شاه راه شد غلام آن کنیزک، پادشاه
شاه، کنیزکی را در شاهراهی دید و شیدای او شد.
شاه؛ روح عالی،[۲۷] نور محض که متعلّق به عالم امر است و به آنجا بازگشت خواهد کرد.
این نور محض، در کالبد تن به فرمان الهی برای مدّتی معیّن محبوس شده است. روح عالی از حضرت باریتعالی آمده و در اتّصال با حق است. بر علوم و اسرار وقوف دارد و از حکمت الهی مطّلع است. دانش و حکمت روح عالی در شرایط عادی به ضمیر آگاه و عقل و اندیشه انسان انتقال نمییابد، مگر به عنایت الهی و با تزکیه و تهذیب نفس و طاعات و عبادات خالصانه قلبی و خدمات صادقانه در راه خدا.
استقرار این شاه (روح عالی علوی که از اعلیû علّیّین آمده است) در مُلک تن (که از جنس مادّه است) در شرایطی که هیچگونه سنخیّت (جنسیّت) با یکدیگر ندارند، مستلزم وجود رابطی است بینابینی که به آن «جسم اثیری» میگویند.
در ارتباط با «جسم اثیری» یا «نفس»، در کتاب «انسان روح است نه جسد» چنین آمده است:[۲۸] هر موجود زنده
خواه انسان، خواه حیوان، یک جسم غیر مادّی (غیر فیزیکی) دارد که به آن «جسم اثیری» یا «جسم کوکبی» میگویند. این جسم اثیری هم از مادّه تشکیل شده، ولی ارتعاش امواج موادّ تشکیل دهنده آن خیلی بالاتر از ارتعاش امواج نوری است که چشم انسان قادر به درک آن است.[۲۹] این ذرّات اثیری در شکم مادر جسم مادّی اثیری جنین را
تشکیل میدهند و روی آنها را ذرّات فیزیکی (مادّی) میپوشاند تا هر دو جسم کامل شوند و جسم مادّی در درون خود، جسم اثیری را جای میدهد، در حالی که جسم اثیری کاملا به شکل جسم مادّی در آمده است.
ذرّات مادّی (فیزیکی) خلاî زیادی در درون خود دارند؛ بنابراین ذرّات اثیری که بسیار لطیف و سیّال هستند در داخل این خلاîها جای میگیرند.
این جسم اثیری یا جسد غیر مادّی، رابط میان روح (نور محض) و جسم مادّی (فیزیکی) میباشد. تمام عملیّات روح نسبت به رشد عقلی و جسمانی انسان از طریق این جسم اثیری به جسم فیزیکی میرسد و میان این دو جسم رابطی نوری (در گذشته آن را ریسمان نقرهای مینامیدند) وجود دارد که هنگام مرگ و خروج روح و جسم اثیری از بدن این رابط نوری پاره میشود تا (جسم اثیری یا روح متجسّد در آدمی) به آسانی از جسم مادّی خارج شده و در جهان بعدی (عالم ارواح) ادامه حیات دهد.
«روح متجسّد» در آدمی یا «نفس» یا «جسم اثیری»، پس از جدا شدن از جسد فیزیکی خود به علّت وقوع مرگ، در سطحی از عوالم متعدّد اثیری قرار خواهد گرفت که ارتعاش امواجش منطبق بر ارتعاش امواج جسم اثیری وی باشد؛ پس نفس یا روح متجسّد هر انسانی در اثر رشد عقلی و ملکات اخلاقی که در بدن فیزیکی به دست آورده و بر اساس آنکه تا چه حد متعالی شده و تا چه پایه منوّر گشته باشد به جهان روحی همسطح خود منتقل خواهد شد تا در آنجا پس از مدّتی با تعالی یافتن به جهان روحی بعدی منتقل شود.
فیثاغورث، عالم یونانی[۳۰] هم به وجود جسم اثیری معتقد بود و میگفت: جسم اثیری یا جسم نفسانی، در ظاهر
شبیه جسد مادّی است و پس از مرگ در جهان روح باقی میماند. او اعتقاد داشت که عقل کلّ، از طریق ماده اثیری موجود در همه اشیای مادّی بر تمام جهان تسلّط دارد.کارل گوستاو یونگ[۳۱] ، از برجستهترین علمای روانشناسی جدید به این نتیجه رسید که روح یک حقیقت قائم به ذات و مستقل از مادّه فیزیکی است. او ورای وجود روح در بدن انسان به وجود جسم اثیری هم اعتقاد داشت.
دکتر ژیراد آنکوس (محقّق معروف در موضوعات ماوراء الطّبیعه، متوفّی به سال ۱۹۱۶ م) معتقد بود که: انسان برای به وجود آمدن در جهان زمینی به سه عنصر نیازمند است:
۱ ـ جسم فیزیکی ۲ ـ جسم اثیری ۳ ـ روح جاودانه
که روح جاودانه از طریق الهام، ادراک عقلی و اراده با جسم اثیری مربوط میشود، پس در اثنای حیات زمینی این عناصر سهگانه با هم ارتباط کاملی دارند.
اکنون باز میگردیم به داستان پادشاه و کنیزک و تحلیل نقش هر یک از عناصر نامبرده در وجود انسان. در این حکایت، «شاه»، انسانی است با نفس معتدل (نفس لوّامه یا ملامت کننده) و گرچه تمایل به بهره بردن از مظاهر دنیوی و تمنّیّات جسمانی را داراست، در عین حال ایمان و اعتدال نفس، وی را به سوی حق متمایل میدارد. او بدان حد از آگاهی رسیده است که میداند حقیقیترین پناهگاه برای انسان حضرت احدیّت است؛ امّا نفس وی هنوز کمال تعالی را نیافته است که «شاهِ مُلک تن و امیر وجود خویش» هم باشد و پادشاهی ملک زمین از آن او است و به پادشاهی حقیقی که امیری و سروری بر نفس خویش است (نفس مطمئنّه) نرسیده است.
شاه، روزی با عدّهای از نزدیکان عازم شکار میشود، غافل از آنکه خود او در این شاهراه؛ یعنی گذرگاه زندگی (مسیر سیر و سلوک) شکار نفس امّاره (کنیزک) خواهد شد، «شد غلام آن کنیزک جان شاه»؛ یعنی احساسات شاه به شدّت به کنیزک تمایل یافت.
مرغِ جانش در قفص چون میطپید داد مال و آن کنیزک را خرید
جان و دل شاه اسیر محبّت کنیزک شده بود؛ بنابراین او را از صاحبش خریداری کرد.
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
او را خرید و از وجودش تمتّع برد؛ امّا از قضا کنیزک رنجور شد.
آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان، گُرگ خر را در رُبود[۳۲]
شخصی خری بدون پالان داشت. هنگامی که پالانی تهیّه کرد، گرگ، خرش را دریده بود.
کوزه بودش، آب مینامد به دست آب را چون یافت، خود کوزه شکست[۳۳]
شخص دیگری کوزه داشت؛ ولی آب را نمییافت. به آب که رسید، کوزه شکست.
شه طبیبان جمع کرد از چپّ و راست گفت: جانِ هر دُو در دستِ شماست
پزشکان از سراسر مُلک فراخوانده شدند و پادشاه به آنان گفت: بیماری او، رنجوری من است و جان ما دو نفر اینک به لیاقت شما در طبابت بستگی دارد.
جانِ من سهلاست جانِ جانم اوست دردâمند و خستهام، درمانم اوست
زمانی که مایه حیات و درمان دل خسته من بیمار است، حیاتِ من ارزشی ندارد.[۳۴]
هر که درمان کرد مر جانِ مرا بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا
هر کسی که بتواند کنیزک را که جان من است درمان کند، خزانه جواهرات را به او میبخشم.
جمله گفتندش که: جانبازی کنیم فهم گِرد آریم و انبازی کنیم
پزشکان گفتند که برای درمان او تا پای جان ایستادهاند و با یکدیگر مشورت خواهند کرد.
هر یکی از ما، مسیحِ[۳۵] عالمیاست هر اَلَم را در کفِ ما مرهمیاست
آنان ادّعا کردند که در درمان و شفای بیماران هر یک چون مسیح(ع) هستند و برای هر درد و رنج داروی ویژه آن را میشناسند؛ امّا به علّت کبر و غرور پنداشتند که دانش پزشکی به تنهایی میتواند درمان دردها باشد و فراموش کردند که شفادهنده حقیقی خداوند است و اگر اراده الهی بر درمان دردی قرار نگیرد، بهترین اطبّا با عالیترین داروها هم نمیتوانند کاری بکنند؛ بنابراین در اندیشهشان و کلامی که در مشاورههای پزشکی بر زبان راندند، اراده خداوندی نقشی نداشت.
گر خدا خواهد نگفتند، از بَطَر[۳۶] پس، خدا بنمودِشان عجزِ بشر
جمله «اگر خدا بخواهد» بر دل و زبانشان جاری نشد؛ پس خداوند عجز بشری را به ایشان نشان داد.
ترک استثنا[۳۷] ، مرادم قَسوَتیاست[۳۸] نه همین گفتن که عارِض حالتیاست
غفلت از حق نتیجهاش سنگدلی و قساوت است. توجّه به مسبب که سببساز است، باید خالصانه و قلبی باشد. بیان این عبارت بدون اعتقاد قلبی حالتی ناپایدار و گذرا و از جنس عَرَض است؛ یعنی عارض شدنی است و اثری ندارد.
ای بسا ناورده اِستثنا به گُفت جانِ او با جانِ استثناست جفت
بسا کسان هستند که ممکن است عبارت اïِن شاءَ الله را به کار نبرند؛ ولی جان آنان با روح و حقیقت این عبارت یکی شده و این مقام عارفان و کاملان واصل است که دریافتهاند در کلّ کائنات فقط قدرت خداوندی ساری و جاری است؛ بنابراین اراده آنان در اراده باریتعالیû مستهلک شده و از خود ارادهای ندارند.
هر چه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
چون اراده خداوندی برای نمایاندن عجز بشری بود، درمان نتیجه مفیدی نداشت، بلکه موجبات افزایش بیماری و رنج هم شد.
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشمِ شه از اشک خون، چون جوی شد
کنیزک از شدّت بیماری و ضعف بسان مویی شد و شاه از غصّه خون میگریست.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغنِ بادام خشکی مینمود
از قضای الهی سکنجبین که به عنوان داروی ضد صفرا به کار میرفت، موجب افزایش صفرا میشد و روغن بادام که مسهل است، موجب یبوست میشد.
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
هلیله ایجاد یبوست یا قبض میکرد و خاصیّت خود را که روانکنندگی دستگاه گوارش (اطلاق) است از دست داده بود و هر چیزی به اراده حق برخلاف طبیعت خویش عمل میکرد؛ مانند آبی که آتش را به جای فرونشاندن، فروزانتر کند.
[۱] – شرح مقدّمه قیصری، ص .۳۳۴
[۲] – مثنوی، ۱/.۱۱۵
[۳] – فِلوطین یا فِلوطینُس، فیلسوف نوافلاطونی رم در مصر تولّد یافت و در اسکندریّه تحصیل علم کرد، بنیانگذارمکتب نوافلاطونی است (۵â۲-â۲۷ قبل از میلاد).
[۴] – عشق در ادب فارسی، ارژنگ مدی ص .۲۳۳
[۵] – الله شناسی، محمّد حسین حسینی، ج ۱ص .۱۳۶
[۶] – شرح مثنوی، ص ۱â.۴
[۷] – دیوان اشعار، حکیم سبزواری.
[۸] – حکیم عاشق، دکتر عباس محمّدیان، صص ۶â۴-۳۸۷ با تلخیص و تصرّف.
[۹] – پرده : در اصطلاح موسیقی نت یا لحن و مرادف مقام است. زه و بندهایی که بر دسته چنگ و رباب یا تارمیبندند و هنگام نواختن انگشت را برای نگاهداشتن انگشتان و حفظ مقامات موسیقی بر آن مینهند. تعداد پردههارا دوازده ذکر کردهاند و نام بعضی از آنها چنین است: پرده خراسان، پرده بلبل، پرده عراق، پرده صفاهان، پردهعشّاق و پرده حجاز… به معنای مطلق آهنگ نیز به کار میرود.
[۱۰] – تَریاق : تِریاق یا تَریاق، معرّب تریاک، مجموعهای از چند ادویه ساییده شده و ممزوج با شهد، به عنوان پادزهربرای زهرهای نباتی و حیوانی، به معنی مطلق پادزهر.
[۱۱] – مجنون؛ قیس بن مُلَوَّح که از قبیله بنی جعده بود و از شدّت عشق لیلی حالی یافت که او را دیوانه خواندند وملقّب به مجنون شد. در ادبیّات عارفانه مجنون نمادی است از شدّت بسیار عشق به محبوب و مستهلک شدن در او،خالی شدن از خود و پر شدن از معشوق. از دیدگاه مولانا برای رسیدن به معبود باید مجنون بود، در قمار عشق آنکس که پاکباز نباشد طرفی نخواهد بست. اینک مختصری بپردازیم به این شخصیّت پاکباز که در ذهن مولانا صدق وخلوص و پایمردی او در راه لیلی آن چنان اعتباری داشته که در دیباچه منظوم از وی یاد میکند و او را نمادی ازعشق حقیقی معرفی میکند.نظامی سبب نظم لیلی و مجنون را درخواست خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شاه، تصریح کرده است: کلیّات خمسهحکیم نظامی عارف و شاعر بزرگ قرن ششم هجری، لیلی و مجنون.
[۱۲] – مقایسه کنید : حافظ : بر هوشمند سلسله ننهاد دست دوست خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
[۱۳] – بیگاه : غروب شدن، سپری شدن.
[۱۴] – خام بودن؛ مرحلهای است که جهانبینی آدمی متأثّر از بینش و تعقّل عادی بشری است عقلی که به آن،عقل معاش گویند و برای امور دنیوی و حلّ مشکلات آن چارهجویی میکند و ارزیابیهای آن صرفآ مادی است. دراین مرحله، نفس را امّاره نامند که نازلترین و پایینترین مرحله نفس است.پخته شدن؛ مرحله دریافت ادراکات معنوی و روحانی است. شخص تا حدودی تعالی و تکامل یافته و در حدّقابلیّتهای وجود خود، اهداف عالی آفرینش را درک کرده و به نتایجی رسیده است. کوشش او در جهت تعالی استو هرگاه انحرافی باشد، نفس او که در این مرحله «لَوّامه» نام دارد، به سرزنش وی میپردازد. مرحلهای است ازمراحل کمال؛ امّا هنوز شخص به کمال الهی نرسیده است. گروه کثیری از سالکان سیر و سلوک اïلی الله در پیچ وخمهای این مرحله متوقّف میشوند.
[۱۵] – همین معنا را از زبان شمس چنین میشنویم: تورا مانعهاست. مال قبله اغلب خلقست، رهروان آن را فدا کردند.و در جای دیگر میفرماید: امروز غوّاص مولاناست و بازرگان من و گوهر، میان ماست. میگویند که طریق «راه خدا»گوهر میان شماست؛ ما بدان راه یابیم؟ گفتم: آری. اوّل ایثار مال است و بعد کارها بسیارست. جاهَدُوا بِأَموَالِهِم وَأَنفُسِهِم… انفال: ۸/۷۲ : ر.ک : مقالات، صص ۱۱۵ و ۱۲۸ و .۱۲۹
[۱۶] – ارتباط این دو بیت با بیت پیش از آنها روشن است. در آنجا توصیه رهایی از سیم و زر بود و اینجا سخن ازقناعت، که راه رسیدن به رهایی است.
[۱۷] – دیوان شمس تبریزی :اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما رافراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما رابت شهوت بر آوردی دمار از ما ز تاب خوداگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
[۱۸] – افلاطون : حکیم و فیلسوف مشهور یونانی است. در قدیم، فلاسفه اکثرآ در علم طب نیز مطالعاتی داشته وحاذق بودهاند. جالینوس، حکیم و فیلسوف که نام وی در اشعار عرفانی گاه به معنی مطلق طبیب و گاه برای بیانحکمت و فلسفه وی است.
[۱۹] – جسم خاک : اشاره به معراج رسول اکرم(ص)¡ اسراء: ۱۷/:۱ سُبحûانَ الَّذیü أَسâریû بِعَبâدِهِ لَیâلا مِنَ الâمَسâجِدِ الâحَرامِاïِلَی الâمَسâجِدِ الاîَقâصَا الَّذیü بارَکâنûا حَوâلَهُ… : پاک خدایی که به شب بندهاش را از مسجدالحرام (مکه) به مسجدبیتالمقدس برد که ما اطراف آن مسجد را بابرکت کردیم… .همچنین در ارتباط با حضرت عیسی(ع): قرآن؛ نساء: ۴/۱۵۸-:۱۵۷ وَ قَوâلِهِم اïِنّا قَتَلنَا المَسیحَ عیسَی آبنَ مَرâیَمَ رَسُولَ اللهِوَ مûا قَتَلُوهُ : و گفتن ایشان که ما عیسی مسیح رسول خدا را کشتیم، در صورتی که او را نکشتند و به دار نیاویختند ولکن بر آنها مشتبه کردند و مردی را به صورت عیسی بالای دار کردند. و بهطور یقین او را نکشتند، بلکه خداوند او رابه ملکوت اعلیû برد. بَلâ رَفَعَهُ اللهُ اïلَیâهِ و کûانَ اللهُ عزیزآ حَکیمآ.
[۲۰] – اشارهای است به تجلّی حق بر کوه سینا، اشارتی قرآنی، اعراف: ۷/:۱۴۳ وَ لَمّûا جûآءَ موسیû لِمیقûاتِنا وَ کلَّمَهُ رَبَّهُقالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُر اïِلَیکَ قالَ لَن تَریûنی وَ لûکنِ آنظُر اïِلَی الâجَبَلِ فَاِنِ آسâتَقَرَّ مَکûانَهُ فَسَوâفَ تَریûنی فَلَمّûا تَجَلّیû رَبُّهُ لِلâجَبَلِجَعَلَهُ دَکآ وَ خَرَّ مُوسیû صَعِقآ… : و چون موسیû به میقات (جای مقرّر) آمد و خداوند با او سخن گفت. موسی گفت:خداوندا، خودت را به من بنما، تا نگرم. خداوند گفت: هرگز مرا نخواهی دید، لکن به کوه نگاه کن، اگر در جای خودآرمید، مرا خواهی دید. چون خداوند بر کوه تجلّی کرد، کوه از هیبت خرد و تکهپاره شد و موسیû بیهوش بر زمینافتاد… .
[۲۱] – همزبانی : کسانی که از احوال درونی یکدیگر مطّلع هستند و زبان دل یکدیگر را میدانند.
[۲۲] – نوا : آواز، یکی از دوازده پرده موسیقی.
[۲۳] – مثنوی، ۶/۲۶۳۸ و ۶/۲۶۳۹ :جوش ِ نطق از دل نشان دوستی استبستگیّ نطق از بی الفتی استدل که دلبر دید کی مانَد تُرُشبلبلی گُل دید کی مانَد خَمُش
[۲۴] – غَمّاز : غمزه کننده، سخنچین، مجازآ حکایت کننده.
[۲۵] – آینهت : آیینهات، آینه درون تو.
[۲۶] – مأخذ آن حکایتی است در فردوس الحکمه که در طیّ آن طبیبی ایرانی به نام علیّ بن ربّن که در نیمه اوّل قرنسوم شهرت یافته، داستانی را با این مضمون نقل کرده است.نظامی عروضی، در چهار مقاله، با تفصیلی بیشتر این نوع معالجه را به ابوعلی سینا نسبت میدهد. ابوعلی سینا درکتاب قانون این نوع معالجه را یاد کرده و گفته است که من این طریق را آزمودم.نظامی، قسمتی از حکایت را احتمالا از عشق ارشمیدس به کنیزک چینی و تدبیر ارسطو در رهایی وی اخذ کرده و دراسکندرنامه به نظم آورده است. شیخ عطّار، بدون ذکر نام آن دو، از استاد و شاگردی یاد کرده و داستانی پرشور، درمصیبتنامه منظوم ساخته است: احادیث، ص .۲
[۲۷] – حِجâر : ۱۵/۲۹ : فَاïِذûا سَوَّیâتُهُ وَ نَفَخâتُ فیüهِ مِنâ رُوحیü فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ : چون آن عنصر معتدل را سامان دادم واز روح خویش بر او دمیدم همه بر او سجده کنید.
[۲۸] – انسان روح است نه جَسد، نوشته دکتر رئوف عبید، ترجمه دکتر زینالعابدین کاظمی خلخالی، چکیدهای ازصفحات â۳۸-.۳۷۱
[۲۹] – توضیحات: چشم انسان قادر به رؤیت امواج پایینتر از ماورای بنفش و بالاتر از مادون قرمز است. ارتعاشامواج مواد اثیری بالاتر از ماورای بنفش میباشد.
[۳۰] – فیثاغورث : فیلسوف و ریاضیدان یونانی. قرن ششم قبل از میلاد معاصر کورش و داریوش هخامنشی.
[۳۱] – روانکاو و روانشناس سویسی (۱۹۶۱-۱۸۷۵) و مؤسّس مکتب روانشناسی تحلیلی.
[۳۲] – تمثیلی برای تبیین این معنا که سعادت دنیایی بقایی ندارد و نوش و نیش توأماند.
[۳۳] – سعادت و خوشبختی حقیقی در دنیا وجود ندارد و نباید از طریق مظاهر دنیوی در جستجوی آن بود.
[۳۴] – مراد از این دل، دل نفسانی یا به قول عرفا دل آمیخته به آب و گِل است.
[۳۵] – به اذن پروردگار و به دست عیسی مسیح(ع) مرده زنده میشد و کور مادرزاد شفا مییافت و…
[۳۶] – بَطَر : تکبّر، غرور.
[۳۷] – استثنا : منظور عبارت اïِن شاءَ الله یا اگر خدا بخواهد است که اشارتی است قرآنی، کهف : ۱۸/۲۳ و ۲۴
[۳۸] – قَسوَت : قساوت قلب، سنگدلی.
[۱] – مولویّه پس از مولانا، گولپینارلی، ص ۵۷۱٫ نقل از مولانا جلال الدّین، بخش سوم «مولانا و موسیقی»، صص۳۴۵-.۳۴۱مقایسه کنید : حافظ : رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنیدهمچنین در غزلی دیگر :در کنج دماغم مطلب جای نصیحتکاین گوشه پر از زمزمه چنگ و ربابست
[۲] – شرح کبیر انقروی، ترجمه دکتر عصمت ستّارزاده، ج ۱ ص ۱ به بعد. نقل از نثر و شرح مثنوی، گولپینارلی،ترجمه دکتر توفیق سبحانی.
[۳] – جواهرالاسرار و زواهرالانوار، کمالالدّین حسین بن حسن خوارزمی، ج ۱ ص .۷
[۴] – نفیر : خروش، بانگ بلند، فریاد و فغان.
[۵] – اشارهای است به تنزّل روح از مرتبه وحدت مطلق و مقیّد شدن در قید تن در عالم کثرت؛ زیرا که حقیقت آدمی،جوهری است روحانی و لطیفهای است ربّانی از عالم امر.
[۶] – شرحه شرحه : پارهپاره.
[۷] – اشتیاق : آرزومندی، شیفتگی، رغبت بسیار.
[۸] – همانگونه که به نظر میرسد و شارحان نیز بدان اشاره کردهاند، به احتمال بسیار زیاد، این بیت متأثر ازدریافتهای گوناگون یاران مولانا نسبت به وی است که هر کس بنا بر استعداد و قابلیّت وجودی خویش، میتوانستاز آن اقیانوس بیکران عالم معنا بهره ببرد. همچنین میتواند در ارتباط با طعن طاعنان و حسد حاسدان و انکارمنکرانی باشد که به مولانا و حلقه یاران و ارادتمندان وی به سبب مجالس سماع و نواختن آلات موسیقی به نظرتخفیف مینگریستهاند.
[۹] – مقایسه کنید : حافظ : از آن به دیر مغانم عزیز میدارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
[۱۰] – از مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق، تصحیح دکتر سیّد حسین نصر، ص .۲۸۷
علاقهی آمریکاییها و اروپاییان به مولانا
علاقهی آمریکاییها و اروپاییان به مولانا :
براد گوخ (مولاناپژوه آمریکایی) میگوید: مولانا احتمالا در حین تمرکز و نگارش اشعارش هیجانزده میشد و میچرخید که پس از مرگش به صورت رقص فاخر در حالت تمرکز درآمد.
مولانا جلالالدین بلخی، عارف پارسی، دنبال کنندههای بیشماری در آمریکا و دیگر نقاط جهان دارد. اشعار هیجانانگیز رومی، این شاعر پارسی و استاد صوفی، در سال ۱۲۰۷ میلادی، یعنی حدود ۸۱۲ سال پیش متولد شد. در سالهای اخیر میلیونها نسخه از آثارش در سراسر دنیا به فروش رسیده است که وی را به عنوان محبوبترین شاعر در ایالات متحده معرفی میکند و در سطح جهانی، طرفدارانش همواره گروهها و افراد فرهیخته هستند.
«براد گوخ» که نگارش زندگینامه مولانا را در دستور کار دارد و چندین کتاب معتبر انتقادی در خصوص «فرانک اوهارا» و «فلانری اوکانر» _ مولاناپژوهان آمریکایی _ نوشته است، درباره مولانا میگوید: «او شخصیت تاثیرگذار در تمام فرهنگهاست.»
«گوخ» که از محل تولد مولانا در وخش، دهکدهای کوچک در جایی که امروزه تاجیکستان نامیده میشود، به سمرقند ازبکستان، ایران و سوریه، که رومی در دهه ۲۰ زندگیش در دامسکوس و الپو مطالعه میکرد، سفر کرده، اظهار میکند: «نقشه زندگی مولانا مساحت ۲۵۰۰ مایلی را شامل میشود.»
توقف نهایی وی در قونیه ترکیه بود که در آنجا مولانا ۵۰ سال از عمرش را سپری کرد. مقبره مولانا، در هر سال پیروان محترم و سران دولتها را به جهت حضور در مراسم سالروز فوت درویش (عارف) در ۱۷ دسامبر گردهم میآورد.
لحظه دگرگونکننده در زندگی رومی در سال ۱۲۴۴ رخ داد. وی عارف دورهگردی به نام شمس تبریزی را ملاقات کرد. گوخ میگوید: «رومی ۳۷ ساله واعظ و دانشمند سنتی مسلمانان (مفتی) بود همچون پدر و پدر بزرگش.» این نویسنده آمریکایی ادامه میدهد: «این دو بهمدت سهسال رابطه دوستی تنگاتنگی داشتند – اینکه عاشق هم بودند و به هم عشق می ورزیدند یا شاگرد و شیخ (مرشد) بودند، هرگز مشخص نشد. مولانا عارف شد و سهسال پس از آن شمس ناپدید میشود – شاید توسط پسر حسود مولانا کشته شد یا درس مهمی را درباره جدایی به مولانا داد». رومی با این مسئله از طریق نوشتن اشعارش کنار آمد. اکثر اشعاری که از وی وجود دارند مربوط به سن ۳۷ تا ۶۷ سال است. او سیهزار بیت (اشعار عاشقانه) برای شمس، پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) و خدا نوشت. وی ۲۰۰۰ بیت رباعیات و چارپاره هم نوشت.
او مثنوی که یک اثر عرفانی ـ حماسی است، را در ۶ جلد (دفتر) نوشته است. در این سالها مولانا شعر، موسیقی و رقص را در بطن مسایل مذهبی گنجاند.
«گوخ» عنوان میکند که «رومی احتمالا در حین تمرکز و نگارش اشعارش هیجانزده میشد و میچرخید که پس از مرگش به صورت رقص فاخر در حالت تمرکز در آمد» یا همانطور که در غزل ۲۳۵۱ دیوان (شمس) نوشته «عادت داشتم ذکر بگویم و اکنون عادت در بازگویی نظم، شعر و ترانهها دارم.»
آثار مولانا قرنها پس از مرگش بازخوانی میشوند، گروهخوانی میشوند، با آهنگ خوانده میشوند و به عنوان الهام برای رمانها، اشعار، موسیقی، فیلم، فیلمهای یوتیوب و توئیتها به کار میروند.
چرا آثار رومی باقی ماندهاند؟
«گوخ» میگوید: «او شاعر لذت و عشق است. آثارش از مواجهه با جداییاش از شمس و از عشق منشاء میگیرند و منبعی از خلق (با خود) دارد و از مواجهه با مرگ میتراوند. پیام مولانا به جان افراد نفوذ میکند و با فرد ارتباط برقرار میکند. نوشتهای را روی سپر خودرویی دیدم که حاوی یک بیت شعر از او بود: بدور از خیال کار ناپسند و درست، آنجا دشتیست که تو را ملاقات خواهم کرد.»
«آن والدن» پروفسور شعرشناسی در دانشگاه ناروپا هم درباره مولانا میگوید: «رومی فردی پر رمز و راز است و شاعر و شخصیتی تحریککننده در روزگار ماست. رفته رفته سعی در درک رسوم صوفی میکنیم و ماهیت از خود بیخود شدن، عشق متعهدانه، قدرت شعر و سنت لذت از هم نوع – چه برآورده شود و چه برآورده نشود- را درک میکنیم. وی در سنت طولانی یاران سیر و سلوک از سوفو تا والت ویتمن قرار میگیرد.»
«لی بریچتی» مدیر اجرایی خانه شعرا _ یکی از اسپانسرهای مجموعه کتابخانه ملی در آمریکا _ که به مولانا، به صورت خاصی توجه دارد، میگوید: «در طول زمان، مکان و فرهنگ، اشعار مولانا تداعیکننده زندگی است و به ما کمک میکنند که جستوجوی خود را برای عشق و سرمستی در پیچ و خمهای زندگی دریابیم.» وی آثار مولانا را از لحاظ زیباییشناختی و تصویرگری با شکسپیر مقایسه میکند.
«کولمن بارکس» مترجمی که کارهایش، جرقه رنسانسی آمریکایی در مورد مولانا را زد و باعث شد آثار مولانا به عنوان پرفروشترین شاعر در آمریکا لقب گیرد، دلایلی را که باعث باقی ماندن مولانا میشود را برمیشمارد: «خوشطبعی مولانا. همیشه شیطنتی به همراه فرزانگی در آثارش وجود دارد.»
در سال ۱۹۷۶ شاعر معروف «رابرت بلای» یک نسخه از ترجمه کارهای مولانا توسط «ای.جی.آربری» را به بارکس داد و گفت: «این اشعار باید از قفس خود رهایی یابند.» بارکس اشعار را از حالت متون خشک دانشگاهی به شعر سپید آزاد آمریکایی تبدیل کرد. از آن پس ترجمه بارکس در ۲۲ جلد، و طی ۳۳ سال ارایه شد که شامل «اشعار ضروری مولانا، یک سال با مولانا، مولانا: کتاب بزرگ قرمز و خاطرات عارفانه پدر مولانا و کتاب غرق شده» که همگی توسط انتشارات «هارپر وان» منتشر شدند. این آثار بیش از ۲ میلیون نسخه فروش داشتند و به ۲۲ زبان مختلف دنیا ترجمه شدند. جلدهای جدیدی نیز در آینده نزدیک ارائه خواهند شد. «مولانا: جوشش روح و مهربانی، دوستی رومی و شمس تبریزی». به صورت ویژه ترجمههای جدید بارکس از اشعار کوتاه رومی (رباعیات) و کتابچهای از شمس تبریزی که گاهی سخنان شمس تبریزی (مقالات شمس) نامیده میشوند را شامل میشود.
«بارکس» عنوان میکند که «همچون سخنان مسیح (گاسپل توماس) قرنهای زیادی مخفی شده بودند! آنهم نه در کوزههای قرمز مدفون در مصر بلکه در کتابخانههای گروه درویشان در ترکیه و ایران! در سالهای اخیر نیز، دانشمندان و محققین شروع به ترجمه و سازماندهی آنها به زبان انگلیسی کردهاند.»
«بارکس» اظهار میدارد: «طی ۸۰۰ سال آینده احساس میکنم جنبش جهانی قدرتمندی درخواهد گرفت که خواهان حذف مرزهایی خواهد بود که مذهب ایجاد کرده است و خشونت مذاهب و مسالک را پایان خواهد داد.»
گفته شده است که افراد تمام مذاهب در مراسم تدفین مولانا در سال ۱۲۷۳ شرکت کردهاند. چون گفتند که ایمان ما را محکمتر ساخت، صرفنظر از آنکه کجا بودهایم. این یکی از عناصر قدرتمند و دلپذیر در شعر مولاناست.
«جاوید مجددی» محقق دوران اوایل و اواسط صوفیگری در دانشگاه روتگرز و برنده جایزه مترجم مولانا عنوان داشت: «مولانا شاعر خلاق تجربی فارسیزبان و استاد صوفیان بود. ترکیب غنی عارفانه و اقتباس شجاعانه از قالبهای شعری کلید محبوبیت امروزش است.»
به گزارش خبرگزاری انتشارات بانگ نی. ناهید عبقری. از کتابخانه انتشارات بانگ نی دیدن فرمایید.
هشتمین همایش «مهر مولانا» برگزار میشود
هشتمین دوره همایش «مهر مولانا» با موضوع «صلح از نظرگاه مولانا»، با حضور مولویپژوهان و عرفانپژوهانی از کشورهای ایران و افغانستان و تاجیکستان و ترکیه، در کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران برپا خواهد شد.
مؤسسه «سروش مولانا» پیش از این هفت همایش «مهر مولانا» را در موضوعات «به یاد سه قلۀ ادب پارسی»، «نسبت عرفان و اخلاق»، «آغازی برای نظام اخلاقی مولانا»، «قلمروهای حاکمیت اخلاق»، «از سراب تا سرچشمه: سیر مولانا از توهّم تا واقعیت»، «مولانا از آنِ کیست؟»، «حافظ و مولانا: آیینههای هستی» برگزار کرده بود.
این همایش شنبه و یکشنبه هفته آینده هشتم و نهم دیماه، ساعت ۱۵ تا ۱۹:۳۰ در کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران برگزار خواهد شد.
هشتمین همایش «مهر مولانا» برگزار میشود . خبرگزاری گروه انتشاراتی بانگ نی. ناهید عبقری. از کتابخانه انتشارات بانگ نی دیدن بفرمایید.
مراسم بزرگداشت مولوی با شرکت اردوغان در قونیه ترکیه برگزار شد
واحد خبرگزاری انتشارات بانگ نی: به نقل از خبرگزاری آناتولی، هزاران نفر از کشورهای مختلف امسال در مراسم بزرگداشت هفتصد و چهل و پنجمین سال درگذشت مولوی جلالالدین رومی موسوم به «شب عروس» با همت مقامات استانی و کشوری به مدت یازده روز در شهر قونیه ترکیه برگزار شد، حضور یافتند.
مراسم بزرگداشت مولوی با شرکت اردوغان در قونیه ترکیه برگزار شد . واحد خبرگزاری نشر بانگ نی. ناهید عبقری. از کتابخانهی انتشارات دیدن فرمایید.
مراسم بزرگداشت هفتصد و چهل و پنجمین سالگرد درگذشت مولانا
مراسم بزرگداشت هفتصد و چهل و پنجمین سالگرد درگذشت مولانا جلال الدین بلخی رومی در قونیه ترکیه برگزار شد. شهر قونیه از ۷ تا ۱۷ دسامبر میزبان جمع کثیری از دوستداران مولانا و گردشگران داخلی و خارجی در “شب عروس” خواهد بود. شب عروس، یکی از مهمترین مراسمی است که برای بزرگداشت مولانا ترتیب برگزار میشود. در این مراسم، علاقمندان و دوستداران این شاعر گران سنگ جهانشمول، از تمامی نقاط دنیا حاضر میشوند و مراسمی بشکوه در حد توان بشریت نه در حد شان مولانا به جای میآورند.
مراسم به روایت تصویر:
پایگاه خبرگزاری انتشارات بانگ نی. مراسم بزرگداشت هفتصد و چهل و پنجمین سالگرد درگذشت مولانا . ناهید عبقری. از فروشگاه انتشارات بانگ نی دیدن بفرمایید.
عبدالمجید شریف زاده در گفت وگو با ایسنا، درباره این فراخوان توضیح داد: جایگاه مولوی در فرهنگ و ادبیات ما بسیار کهن و تاثیرگذار است و به عنوان یکی از مهمترین شاعران ما در جهان شناخته می شود. فضای کاری که مجموعه هنرمندان، عرفا، شاعران و ادیبان انجام داده اند، تاثیر بسزایی در فرهنگ و هنر ما داشته است به همین دلیل ارتباط بین ادبیات و سایر رشته های هنری یکی از مهمترین مباحث هنرهای سنتی ماست.
او ادامه داد: هنرمندان هنرهای سنتی همیشه از عرفا، ادبا، شعرا و علما تاثیر گرفته اند و آن را به شکل های مختلف در آثار خودشان متجلی کرده اند؛ بنابراین یکی از مهمترین پایه های هنرهای سنتی ما بر اساس ارتباط بین هنر سنتی و ادبیات شکل گرفته است. شاید بتوان گفت بعد از شاهنامه فردوسی که بیشترین تاثیر را در هنرهای ما داشته، کتاب های مثنوی و خمسه که سبقه تاریخی دارند، نیز تاثیرگذار بوده اند.
رییس پژوهشکده هنرهای سنتی با بیان اینکه جهانیان به اهمیت مقام مولانا پی برده اند، افزود: ما نیز برای آنکه به جایگاه این شاعر و عارف ایرانی بپردازیم و در عین حال تشویقی برای رجوع دوباره هنرمندان هنرهای سنتی به ادبیات باشد، فراخوانی در این باره منتشر کردیم.
شریف زاده یکی از مهمترین هدف های این نمایشگاه را نگاه و بررسی دوباره به هنرهای سنتی و رجوع به اشعار مولانا دانست و گفت: به همین دلیل فراخوانی دادیم تا هنرمندانی که آثاری با موضوع اشعار مولانا خلق کرده اند، به دبیرخانه این نمایشگاه ارسال کنند تا در یک مجموعه به نمایش گذاشته شود.
او درباره اینکه در فراخوان تبدیل اشعار مولانا به آثار هنری ، تا چه اندازه تلاش شده تا آثار مرتبط با مولانا از کارهای حجمی به محصولات کاربردی سوق داده شود، اظهار کرد: اینکه ما به هنرمندان بگوییم چه کاری انجام دهند، وظیفه ی ما نیست. وظیفه ی ما بیشتر معرفی هنرمندان و برقراری ارتباط بین مباحث معنوی و هنری است اما می توانیم چنین نگاهی در انتخاب آثاری که برای نمایشگاه ارسال می شود، داشته باشیم. قطعا با نگاه به آثاری که جنبه کاربردی دارند، می توانیم هنرمندان را تشویق کنیم تا در این حوزه فعالیت کنند.
رییس پژوهشکده هنرهای سنتی اعلام کرد: همه هنرمندان سنتی در هر رشته ای که هستند مشروط بر اینکه موضوع کارهایشان اشعار مولانا باشد، می توانند در این نمایشگاه شرکت کنند تا آثار آنها همزمان با بزرگداشت مولانا در جهان به نمایش دربیاید و برگزیدگانی از هنرمندان انتخاب شوند.
به گزارش ایسنا، علاقمندان می توانند آثار خود را از ۱۵ تا ۱۹ دی ماه به دبیرخانه این نمایشگاه ارسال کنند. آثار ارسالی ۲۵ دی ماه داوری و نمایشگاه آن اول بهمن ماه در پژوهشکده هنرهای سنتی واقع در سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری برگزار می شود.
علاقمندان برای شرکت در این نمایشگاه می توانند برای اطلاعات بیشتر با شماره تلفن ۶۶۰۹۸۳۸۶-۰۲۱ داخلی ۱۰۰۸ دبیر خانه این نمایشگاه تماس بگیرند.
افسانه های کهن
مجموعه ای است دوازده جلدی از روان نویسی قصه های مثنوی معنوی برای نوجوانان. هدف از نگارش آن آموزش خودشناسی، هستی شناسی و یا به عبارتی حقیقت شناسی از منظر مولانا و کتاب تعلیمی او مثنوی است. از آن جا که این آموزه ها در قالب حکایات متعدد و جذاب عرضه شده اند، می توانند برای نوجوانان شیرین و دوست داشتنی و آموزنده باشند که از طریق آن تا حدودی به ادراک “توحید” و “وحدت” که حقایق و معانی بلندی اند، نایل آیند. در مقدمۀ جلد اول این کتاب آمده است:
««مثنوی» یا بهتر بگوییم «مثنویِ معنوی» کتابی است که در ادبیاتِ ایران و در ادبیات جهان نظیر و مانندی برای آن نمیتوان یافت. این اثرِ بیهمتا کتابِ تعلیمیِ مردِ بزرگی به نام «جلالالدّین محمّد»، معروف به «مولوی» یا «مولانا» است که در قرن هفتم هجری زندگی میکرد. این عارفِ بزرگ ایرانی در «بلخ» به دنیا آمد. استانِ بلخ که امروزه جزو کشورِ افغانستان است، در آن روزگار بخشی از خراسانِ بزرگ و جزو کشورِ عزیزِ ما ایران بود. مولانا نوجوان بود که خانواده و وابستگانش از بلخ کوچ کردند و پس از مسافرتی طولانی در شهری به نام «قونیه» ماندگار شدند. این شهر در کشور ترکیه قرار دارد و مزار مولانا همانجاست؛ زیرا ۴۴ سال از عمرِ با برکتش را در آن دیار زیست و همانجا وفات یافت. شأن و ارج او چنان است که اقوام مختلف میکوشند که وی را با ملّیتِ خود به جهان معرفی کنند، چنانکه افغانها میگویند که او افغانی است و ترکها وی را ترک میدانند و بعضی از مولانا پژوهان بر این باورند که انسانهای بزرگ جهانیاند و به همه تعلّق دارند. مولانا در مثنوی که هدفِ آن آموزش خودشناسی، هستی شناسی و یا به عبارتی حقیقت شناسی است، از قالبی به نام «قصّه» استفاده کرده و حکایتهای متعدد و مختلف را رویِ پیشخوانِ این کتاب چیده است و آن را دکانی میداند که از طریقِ این کالاها میتوان به ادراکِ «توحید» و «وحدت» نایل آمد.»
ناهید عبقری
افسانه های کهن . مجموعه ۱۲ جلدی که تا کنون ۴جلد آن توسط انتشارات بانگ نی به بازار آمده است.
شرح مثنوی معنوی
به عیادت رفتن کر بَرِ همسایه رنجور خویش
مرد ناشنوایی در مییابد که همسایهاش بیمار است و با خود میاندیشد که باید به عیادت و دیدار او رفت؛ امّا کری چون من چگونه بداند که او چه میگوید؟ و به این نتیجه میرسد که با قیاس به نفس نیز میتوان پاسخ او را حدس زد؛ مثلا هنگامی که به او میگویم: احوالت چگونه است؟ او میگوید: خوبم. من در پاسخ به او خواهم گفت: خدای را شکر. و چون میپرسم که چه خوردی؟ او میگوید: شربتی یا آشی. من خواهم گفت: نوش جانت و نیز چون میپرسم که طبیب تو کیست؟ میگوید: فلان طبیب، پاسخ میدهم که من این حکیم را میشناسم طبیب فرخنده و حاجتروایی است.
ناشنوا با این پرسش و پاسخهای قیاسآلود و پندار باطل به عیادت بیمار میرود و از مریض میپرسد: چونی؟ بیمار پاسخ میدهد: از درد مُردَم. مرد ناشنوا میگوید: خدا را شکر. بیمار از این پاسخ غیردوستانه دلتنگ میگردد. سپس ناشنوا میپرسد: چه خوردی؟ بیمار میگوید: زهر. ناشنوا میگوید: نوشت باد و بدین سان ناراحتی بیمار را افزونتر میسازد. بار دیگر ناشنوا میپرسد: طبیب تو کیست؟ بیمار میگوید: عزرائیل و مرد کر میگوید: قدمش مبارک باد. بدین ترتیب ناشنوا با قیاسی باطل آتشی از خشم در جان بیمار میافروزد که دامان وی را نیز در امان نمیدارد.
در این قصّه رمزآمیز که مرد ناشنوا نمادی از «کرباطنی» و گوشی است که حقنیوش نیست، سرّ سخن در نقصان تفکر و تعقّل متعارف انسان است که پر پرواز او در قلمروی ماورای محسوسات و ملموسات نیست؛ بنابراین قیاسی که نشأت گرفته از چنین حسّ دون است، راهی به حریم وحی الهی ندارد.
- آن کری را گفت افزون مایهیی / که: تورا رنجور شد همسایهیی
شخص مبادی آداب و فاضلی به ناشنوایی گفت که همسایهات بیمار شده است.
- گفت با خود کر، که با گوش ِ گران / من چه دریابم ز گفتِ آن جوان؟
کر اندیشید که با گوش سنگین، چگونه میتوانم از سخنان آن جوان چیزی دریابم؟
- خاصه رنجور و ضعیف آواز شد / لیک باید رفت آنجا، نیست بُد
بخصوص اینک که بیمار است و صدای او ضعیف و ناتوان شده؛ امّا چارهای نیست، باید رفت.
- چون ببینم کآن لبش جنبان شود / من قیاسی گیرم آن را هم ز خَود
از حرکت لبهایش میتوانم حدس بزنم و به قیاس دریابم که چه میگوید.
- چون بگویم: چونی ای محنت کشم؟ / او بخواهد گفت: نیکم یا خوشم
وقتی حالش را بپرسم و بگویم که ای دوست بیمار چگونهای؟ او خواهد گفت: خوبم.
- من بگویم: شُکر، چه خوردی اَبا ؟ / او بگوید: شربتی، یا ماشبا
بنابراین میگویم: شکر، سپس میپرسم که چه غذایی خوردهای؟ او حتمآ خواهد گفت: شربت خوردم یا آش ماش.
- من بگویم: صحّه، نوشَت، کیست آن / از طبیبان پیش ِ تو؟ گوید: فلان
من میگویم: عافیت باشد، نوش جانت. پس از آن میپرسم که طبیب تو چه کس است؟ جوان میگوید: فلان طبیب.
- من بگویم: بس مبارک پاست او / چونکه او آمد، شود کارَت نکو
من میگویم: بسیار خوشقدم است، با آمدن او کارت روبراه میشود.
- پایِ او را آزمودستیم ما / هر کجا شد، میشود حاجت روا
ما قدم آن طبیب را تجربه کردهایم، هرجا برود، حاجت را روا میکند.
- این جواباتِ قیاسی راست کرد / پیش ِ آن رنجور شد آن نیک مرد
آن نیکمرد در ذهن خویش پاسخهایی را که بر اساس قیاس و گمان بود آماده کرد و برای عیادت همسایه بیمار رفت.
- گفت: چونی؟ گفت: مُردم، گفت: شکر / شد از این، رنجور پُر آزار و نُکر
مرد ناشنوا گفت: حالت چطور است؟ بیمار گفت: مُردم. مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر. مرد بیمار از این حرف غیردوستانه بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شد.
- کین چه شکراست؟ او مگر با ما بَداست؟ / کر قیاسی کرد و آن کژ آمدهاست
بیمار اندیشید: که اکنون چه جای شکر است؟ مگر او با من دشمنی دارد؟
مرد ناشنوا بر اساس قیاس سخن گفته بود؛ امّا قیاس وی خطا بود.
- بعد از آن گفتش: چه خوردی؟ گفت: زهر / گفت: نوشَت باد، افزون گشت قهر
مرد ناشنوا گفت: چه غذایی خوردهای؟ بیمار گفت: زهر. مرد ناشنوا گفت: نوشت باد. و با این گفته قهر و رنجش بیمار افزونتر گشت.
- بعد از آن گفت: از طبیبان کیست او / که همی آید به چاره پیش ِ تو؟
بعد از آن مرد ناشنوا گفت: کدام طبیب برای درمان به نزد تو میآید؟
- گفت: عزرائیل میآید، برو / گفت پایش بس مبارک، شاد شو
بیمار از شدّت ناراحتی به او گفت: عزرائیل. ناشنوا گفت: شاد باش که قدم او بس مبارک است.
- کر برون آمد، بگفت او شادمان / شُکر، کش کردم مراعات این زمان
مرد ناشنوا از منزل بیمار بیرون آمد و شادمان بود که خدا را شکر، در چنین حالی به عیادت او رفتم.
🔵 به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. شرح مثنوی معنوی
فرار از عزرائیل
نگریستنِ عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و
تقریر ترجیحِ توکل بر جهد و قلّتِ فایده جهد
مردی وحشتزده و مضطرب به بارگاه سلیمان(ع) وارد میشود و از او میخواهد که باد را فرمان ده مرا به هندوستان ببرد؛ زیرا از نگاه هولناکی که عزرائیل بر من افکند، سخت بیمناکم. سلیمان او را اجابت میکند و در ملاقاتی با عزرائیل از وی سبب خشم او را نسبت به آن مرد جویا میشود. عزرائیل پاسخ میدهد که خداوند امر فرموده بود تا جان او را در هندوستان بستانم و هنگامی که او را در اینجا دیدم از تعجّب در وی نگریستم که چگونه یک روزه میتواند به هندوستان برود؟ سِرّ سخن آن است که تدبیر آدمی در حذر از تقدیر حاصلی ندارد.
- زادمردی چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید
آزاد مردی بامدادان هراسان و شتابزده به بارگاه سلیمان(ع) وارد شد.
- رویش از غم زرد و هر دو لب کبود پس سلیمان گفت: ای خواجه چه بود؟
رنگ چهره او از اندوه به زردی گراییده و لبهایش از شدّت ترس کبود شده بود. سلیمان از او پرسید: ای مرد محترم، چه اتّفاقی افتاده است؟
- گفت: عزراییل در من این چنین یک نظر انداخت پر از خشم و کین
آن مرد گفت: عزرائیل با خشم و غضب و نفرت به من نگاه کرد.
- گفت: هین! اکنون چه میخواهی؟ بخواه گفت: فرما باد را ای جان پناه!
سلیمان(ع) گفت: اکنون چه میخواهی؟ مرد گفت: ای جانپناه، به باد فرمانی بده.
- تا مرا زینجا به هندستان بَرَد بو که بنده کآن طرف شد، جان بَرَد
که مرا از این مکان به هندوستان ببرد، شاید بتوانم از دست عزرائیل بگریزم.
- نَک ز درویشی گُریزاناند خلق لقمه حرص و اَمَل زآناند خلق
اینک مردم از فقر و تهیدستی، چه به مفهوم ظاهری آن و چه به معنایِ عرفانی آن، میگریزند؛ بنابراین مانند لقمهای در دهان حرص و آرزوهای دور و دراز گرفتار میآیند.
- ترس ِ درویشی، مثالِ آن هراس حرص و کوشش را تو هندستان شناس
ترس از فقر و درویشی مانند هراسی است که آن جوان از مرگ داشت و حرص و کوشش برای دستیابی به امیدها و آرزوهای دور و دراز، مانند هندوستان است که آن جوان با شتاب
به آنجا پناه برد؛ امّا فرار او سودی نداشت و مرگ طبق مشیّت الهی به سراغ او آمد؛ بنابراین فرار از حقایق و پناه جستن به لذایذ دنیوی و حرص برای کسب این گونه امور همان قدر بیهوده است که کوشش آن جوان.
- باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سویِ قعرِ هندستان بر آب
سلیمان(ع) به باد دستور داد تا او را به سرعت به دورترین نقاط هندوستان بُرد.
- روزِ دیگر وقتِ دیوان و لِقا پس سلیمان گفت عزرائیل را
روز بعد هنگام بار عام و دادرسی، سلیمان(ع) عزرائیل را مورد خطاب قرار داد.
- کآن مسلمان را به خشم از بهرِ آن بنگریدی، تا شد آواره ز خان؟
و گفت: نگاه خشمآگینی که به آن مرد مسلمان افکندی برای آن بود که آوارهاش سازی؟
- گفت: من از خشم کی کردم نظر؟ از تعجّب، دیدمش در ره گذر
عزرائیل گفت: نگاه من خشمگین نبود، از اینکه او را در این مکان دیدم، متعجّب شدم.
- که مرا فرمود حق، که امروز هان! جان او را تو به هندستان ستان
زیرا از درگاه حق فرمانی رسید که امروز جان این جوان را در هندوستان بستان.
- از عجب گفتم: گر او را صد پَر است او به هندستان شدن دُور اندر است
چون او را اینجا دیدم، اندیشیدم که اگر صدها پر داشته باشد، نمیتواند امروز در هندوستان باشد.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی نظری. ناهید عبقری. فرار از عزرائیل
شرح مثنوی. شیر و نخجیران
- طایفه نخچیر در وادیِّ خوش بودشان از شیر دایم کش مکش
در مرغزاری سبز و خرّم، وحوش با شادمانی و آسایش تمام میزیستند. آب و هوای خوب و طبیعت دلکش شرایطی بس مساعد و فرحبخش را برای آنان فراهم آورده بود؛ امّا وجود شیری در آن حوالی موجب کشمکش و دغدغه خاطر آنان بود.
- بس که آن شیر از کمین می در ربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود
چون شیر همواره در کمین بود و به ناگاه یکی از آنان را میربود و طعمه خود میساخت، چراگاه سبز و خرّم با تمام زیباییهایش برای آنان ناخوشایند به نظر میرسید.
- حیله کردند، آمدند ایشان به شیر کز وظیفه ما تورا داریم سیر
در نتیجه تدبیری اندیشیدند و به شیر گفتند: بعد از این نیازی نیست که به شکار بیایی، این وظیفه ما است که سلطان جنگل را سیر بداریم.
- بعد از این اندر پیِ صیدی میا تا نگردد تلخ بر ما این گیا
و به او گفتند: جز برای صیدی که روزانه برای تو میآوریم، هیچ تلاشی مکن، تا تو خرسند باشی و ما هم از چراگاه سبز و خرّم خود لذّت ببریم.
جواب گفتنِ شیر نخچیران را و فایده جهد گفتن
- گفت: آری گر وفا بینم نه مکر مکرها بس دیدهام از زید و بکر
شیر پاسخ داد: آری، اگر به عهد خود وفادار باشید و مکر نورزید؛ زیرا در زمانه از این و آن نیرنگِ بسیار دیدهام.
شرح مثنوی. شیر و نخجیران
- من هلاک فعل و مکرِ مردمم من گَزیده زخم مار و کژدمم
من از تزویر و نیرنگ مردم زخمها دیدهام و رنجها کشیدهام.
- مردمِ نفس از درونم در کمین از همه مردم بَتَر در مکر و کین
ترجیح نهادنِ نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
- جمله گفتند: ای حکیمِ با خبر الحذر ، دَع، لیس یُغنی عن قَدَر
وحوش گفتند: ای آنکه بر حکمت و قضای الهی آگاهی، میدانی که چارهاندیشیِ تو، مقدّر الهی را تغییر نخواهد داد و اگر قرار باشد مکری به تو ورزیده شود و این مکر، تقدیر باشد، حذر از آن نتوانی؛ پس حذر را رها کن؛ زیرا حذر، مانع قَدَر نیست.
- در حَذَر شوریدنِ شور و شراست رو توکل کن، توکل بهتر است
پرهیز از تقدیر و چارهاندیشی برای گریز از آن جز شورانیدن درون و نگرانی ثمرهای ندارد و در نتیجه دلشوره ممکن است دست به اعمالی بزنی که شرّآفرین باشد؛ بنابراین عاقلانهتر است که توکل کنی و کار را به کارساز حواله نمایی.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. شرح مثنوی. شیر و نخجیران. انتشارات بانگ نی