حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان
طوطی مسکین با ضربهای که بقّال وارد میسازد، پرهای سرش میریزد و مغموم و ساکت در گوشهای مینشیند. این تنبیه به جهت ریختن شیشههای روغن بود که هنگام گریختن او از بیم گربه به سویی رخ داد. خاموشی چند روزه طوطی با دیدن قلندری پشمینهپوش و سری بیمو در میان عابران بازار میشکند و با هیجان بانگ بر میدارد که ای فلان، تو هم از شیشه روغن ریختی؟
سرّ این حکایت زیان قیاسِ باطل و بیان حال عارف بالله است با مردمان عادی. مولانا این داستان را در توجیه کار حکیم الهی در داستان شاه و کنیزک آورده است تا گمان آن نباشد که آن حکیم در کشتن مرد زرگر که نمادی است از تعلّقات دنیوی مرتکب خطایی شده است؛ زیرا کارِ کاملان را نمیتوان با افرادِ عادی قیاس کرد. عمده گمراهی مردم به سبب همین قیاس باطل است. قیاسی که سبب میشد کافران، انبیا و اولیا را همچون خود بپندارند و تفاوت شگرف را در آن میان نبینند.
طبیعی است که این داستان نزد مولانا پیمانهای است که در آن دانههای علوم بلند و معارف عالی را بنهد و نگفتنیها را بگوید و یکی از امّهات معتقدات خویش را تبیین کند و شرح دهد که انبیا و اولیا از جنس دیگرند یا از جنس دیگر گشتهاند و وجه الهی آنان تمام وجودشان را مسخّر ساخته است و اگر در میان مردمان عادی زندگی میکنند، فقط به جهت ارشاد و هدایت و خیر و برکت بر آنان است.
- بود بقّالی و وی را طوطیی خوش نوایی، سبز، گویا، طوطیی
بقّالی، طوطی سبز و خوشآوایی داشت که سخنگو هم بود.
- بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران
طوطی نگهبان دکان بود و به همه مشتریان نکات خوشایندی میگفت.
- در خطاب آدمی ناطق بُدی در نوای طوطیان حاذق بُدی
این طوطی هم با انسانها سخن میگفت و هم نوای زیبای طوطیان را سر میداد.
- جَست، از سوی دکان، سویی گریخت شیشههایِ روغنِ گُل را بریخت
روزی که از یک سوی دکان به سوی دیگر میجهید، شیشههای روغنِ گل را ریخت.
حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان . ادامه…
- از سویِ خانه بیامد خواجهاش بر دکان بنشست، فارغ، خواجهوَش
بقّال از خانه به سوی دکان آمد و اربابوار بر جای خود نشست.
- دید پُر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
بقّال دکان را پر از روغن و جامه را چرب دید. ضربه محکمی بر سر طوطی زد که پرهای سر او ریخت.
- روزکی، چندی، سخن کوتاه کرد مردِ بقّال از ندامت آه کرد
با سکوت چند روزه طوطی، بقّال از کاری که کرده بود پشیمان شد.
- ریش بر میکند و میگفت: ای دریغ کآفتابِ نعمتم شد زیر میغ
بقّال افسوس میخورد و میگفت: حیف شد. نعمت زوال یافت.
به نقل از شرح مثنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری. حکایتِ بقّال و طوطی و روغن ریختنِ طوطی در دکان .