زندگی نامه مولانا ۳
شمس در پی راز و نیازی که با حق تعالی داشت و درخواست همصحبتی از جنس خویش کرده بود، راهی مغرب زمین شده بود؛ زیرا به نقل از افلاکی ، از عالم غیب خطاب آمد که «آن همصحبتی که میطلبی در روم است.»
اینک شمس در پی گمشده خویش به قونیه رسیده بود، هرچند که به روایت افلاکی اوّلین دیدار مولانا و شمس در دمشق بوده است و روزی در میان هنگامه مردم در شهر دمشق، مولانا دست مبارک شمسالدّین را گرفت و فرمود: صرّاف عالم مرا دریاب! تا شمسالدّین از عالم استغراق به خود آمد، مولانا رفته بود. آن زمان مصادف بود با ایّامی که جلالالدّین محمّد برای تحصیل در دمشق ساکن بود.
شمس که به گفته خود وی جمله ولایتها را از پیر خویش شیخ ابوبکر سلّهباف یافته بود، به درجهای از تعالی و کمال رسیده بود که به پیر خود قانع نبود و در طلب اکملی از تبریز به راه افتاده و صحبت تعدادی از اقطاب و اکابر را دریافته بود و در بغداد، با شیخ اوحدالدّین کرمانی دیداری داشته و روش شاهددوستی این شیخ خانقاهدار را نپسندیده و به او گفته بود: از غرض تهی نیستی.در دمشق با محیی الدّین ابنعربی دیدار و صحبت داشته است و در «مقالات» با نام محمّد از وی یاد کرده و او را در متابعت از رسول گرامی(ص) نیافته و از محیی الدّین که عادت به تذکار خطای دیگران داشته است، خطایی دیده و به وی بازگفته و سبب انفعال عظیم شیخ اکبر گردیده است. از دیگر بزرگان معاصر شمس، شیخ شهاب الدّین سهروردی (شیخ مقتول) بود که با وی دیدار و صحبت داشته و مهری از او در دل شمس بوده است؛ امّا معتقد بود، آن شهابالدّین را علمش بر عقلش غالب بود.
زندگی نامه مولانا ۳ و در باب خرقه خود و عظمت آن گفته بود: هر کسی سخن از شیخ خود گوید، ما را رسول علیهالسّلام در خواب خرقه داد. خرقه صحبت، صحبتی را که دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و امروز و فردا چه کار؟ و اینک شمس که به تعبیر خود وی تا از شهر خویش بیرون آمده، علیرغم همصحبتی با بسیاری از بزرگان کسی را در مقام شیخی نیافته است، در طلب همصحبتی از جنس خویش به قونیه وارد شده و در خان شکرریزان فرود آمده است.
برای خوانش کامل متن زندگی نامه مولانا ۳ ر.ک مثنوی معنوی با نگاهی تطبیقی به مبانی عرفان نظری. ناهید عبقری.
زندگی نامه مولانا به قلم ناهید عبقری؛
زندگی نامه مولانا :
بعد از وفات بهاءولد در سن ۸۰ سالگی، مولانای ۲۴ ساله بنا به خواهش مریدان پدر بر جای وی نشست و بساط وعظ بگسترد و رایت شریعت را بر افراشت و یک سال تمام مفتی شریعت بود تا سیّد برهانالدّین محقّق ترمذی بدو پیوست.
این سیّد سالخورده که مراتب سلوک را نزد پدر مولانا در بلخ طی کرده بود، توقّف در علم قال را برای شاگرد مستعدّ خویش که شایستگی عروج به آسمانها را داشت، مناسب نمیدید و وی را ملزم به ادامه تحصیل در شام و حلب نمود، با تأکید فراوان به پرداختن «علم حال» در جوار «علم قال».
دمشق و حلب در عصر مولانا، از مراکز عمده تعلیمات اسلامی به شمار میرفتند. مولانا مدّتی در مدرسه حلاویه حلب که یکی از مراکز عمده حنفیان بود، فقه و علوم مذهبی را به احتمال زیاد نزد کمالالدّین ابنالندیم که فقیه حنفی بود تحصیل کرد و سپس عازم دمشق گردید. در آن ایّام، شیخ اکبر محییالدّین آخرین سالهای عمر را در این شهر میگذراند و چنانکه کمالالدّین حسین خوارزمی در جواهرالاسرار گفته است، در طول اقامت در دمشق، مولانا با ابنعربی و سعدالدّین حَمَوی و اوحدالدّین کرمانی و صدرالدّین قونوی صحبت داشته است. توقّف مولانا در دمشق، ظاهرآ بیش از چهار سال به طول نینجامیده است.
جلالالدّین محمّد بلخی، وقتی در حدود سی و سه سالگی به قونیه بازگشت، مولانای روم و مفتی بزرگ عصر تلقّی میشد.
نمونههایی از لحن پر وقار عالمانه و زاهدانه وی در آن دوره را در «مجالس سبعه» میتوان یافت. کاروان غیب این گوهر بیچون را آلوده چون و چرا نمیپسندید و اقیانوس آرام درون وی را در جوش و خروش میخواست و دست غیرت عشق در کار بود تا آتش در بنیاد غیر زند و مولانای سرگرم درس و بحث را سرمست حقیقت سازد. ناگهان آفتاب عشق و حقیقت شمس پرتوی بر آن جان پاک افکند و چنانش تابناک نمود که چشمها از نور وی خیره گردید و فهمها از ادراک آن عاجز.
آن انسان آسمانی که حضور و ظهورش به یکباره طومار زندگی و احساس مولانا را در هم نوردید و از آن سجّادهنشین باوقار، عاشقی بیقرار را به تصویر کشید، شمس تبریزی بود.
شمس الدّین محمّد بن علی بن ملکداد از مردم تبریز بود. همواره نمد سیاه میپوشید. در هر شهری که وارد میشد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل میکرد و قفل بزرگی بر در حجره میزد چنانکه گویی کالای گرانبهایی در اندرون است حال آنکه حصیرپارهای بیش نبود. روزگار را به ریاضت و جهانگردی میگذرانید و گاه مکتبداری میکرد. در شهر تبریز، پیران طریقت، او را «کامل تبریزی» میخواندند و به جهت سفرهای بسیار به او «شمس پرنده» نیز میگفتند. شمس از مستوران حرم قدس بود. قبل از برخورد با مولانا هیچ آفریده را بر حال او اطّلاعی نبود. زندگی و مرگ این «شمس بیغروب» که از قبول خلق میگریخت و شهرت خود را پنهان میداشت در پرده اسرار فرو پیچیده است.
شمس در تاریخ شنبه ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ ه .ق / ۲۳ اکتبر ۱۲۴۴ م به قونیه آمد و پس از شانزده ماه در تاریخ ۲۱ شوال ۶۴۳ از آن شهر رفت و دوباره پس از چندی در سال ۶۴۴ به قونیه بازگشت و در سال ۶۴۵ به کلّی ناپدید شد و به افسانهها پیوست؛ امّا آتشی که نگاه سوزان، عمیق و نورانی وی در وجود مولانا بر افروخته بود، هرگز خاموش نشد و آن فقیه عالیقدر که اینک عاشق پاکباختهای شده بود، تمام باقیمانده عمر خویش را با قول و غزل و شعر و ترانه و چنگ و چغانه و در سماع عاشقانه گذراند.
در روز شنبه بیست و ششم جمادی الاَخر سال ۶۴۲ ه / ۲۳ اکتبر ۱۲۴۴ م شمس وارد قونیه شد و در
کاروانسرای «خان برنجفروشان» یا «خان شکرریزان» وارد شد. وی در آن ایّام در مراحل کمال و از نظر سنّی احتمالا شصت ساله بوده است. شمس در سفرها همواره در کاروانسراها اقامت میکرد.
ادامه زندگی نامه مولانا در پست بعدی… به نقل از شرح مثنوی معنوی مقدمه؛ زندگی نامه مولانا .