یکی میگفت: مولانا «سخن» نمیفرماید. گفتم: تو را نزدِ من، خیالِ من آورد. در حالی که هرگز آن خیال با تو سخن نگفت که چونی یا چگونه ای؟ اینک چون خیالِ من، بی سخن، او را به این جا جذب کرد، اگر حقیقتِ من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد، چه عجب باشد؟!
«سخن»، «سایه» یا «فرعِ حقیقت» است، چون «سایه» میتواند جذب کند، بیشک «حقیقتِ» من، با قوّتِ بیشتری میتواند جذب کند؛ پس سخن بهانه است.
آدمی را به آدمی، آن جزوِ مناسب جذب میکند نه سخن؛ بلکه اگر هزاران معجزه و بیان و کرامات ببیند؛ چون در او، آن جزو مناسبِ با «نبی یا ولیّ» نباشد، سود ندارد؛ زیرا آن جزو، او را بیقرار میکند و به سویِ آن چیز میبَرَد. خیالِ باغ، به باغ میبرد و خیالِ دکان، به دکان؛ اما در این خیالات، تزویری نهانی نیز هست. گاه به جایگاهی میروی و با پشیمان میگویی: پنداشتم که خیر است و نبود؛ زیرا خیالات، مانند چادرند که در آن کسی پنهان است. هرگاه خیالات برخیزند و حقایق روی نمایند، آنجا قیامت باشد.
هر چیز که تو را جذب کرده است، حقیقتِ آن چیز است نه چیز دیگری؛ پس در حقیقت، کِشنده یکی است؛ اما متعدد مینماید، مانند آدمی که او را صدها آرزوست و میگوید: حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم و آنچه را که میخواهد و میگوید، در ظاهر کثیر است؛ اما در اصل، بیانِ یک امر واحد، یعنی «گرسنگی» است؛ چون با یک چیز سیر شد، میگوید: مرا هیچ از اینها نمیباید. پس معلوم میشود که یک خواسته بیش نبود: فیه مافیه، ص۷، با تلخیص و تصرف.
شکرستان بی نهایت :
روایتی از سخنان مولانا:
فیه مافیه، مجالس سبعه، مکتوبات
ناهید عبقری